خلاصه ماشینی:
"برهمن دیگر،استخوانهای باقیماندۀ دختر راجمعآوری کرد و آنها را به رود گنگ برد.
برهمن سوم-یعنی درویش سرگردان-در یکی از روزهایسرگردانیاش به روستایی به نام واکرولاکا رسید و برهمنی اورا به خانۀ خود دعوت کرد.
برهمن میهمان،با مشاهدۀ چنین صحنۀ هولناکی،فریاد زد:«خدای من!من به خانۀ برهمنی آدمخوار آمدهام!من به این غذاکه آغشته به گناه است،دست نخواهم زد!» در این هنگام،پدر کودک به سخن آمد و گفت:«بسیارخب.
» دومی گفت:«او به قدرت گنگ مقدس زنده شد و بنابرایناز آن من است!» و سومی گفت:«نه،او از آن من است،چرا که من ازخاکسترهای او محافظت کردهام و او به خاطر ریاضتهای منزنده شده است!» آنگاه وامپیر ادامه داد:«اکنون ایسلطان،بگو ببینم جدال این سه تن چگونهخاتمه خواهد یافت و دختر در حقیقتهمسر کدام یک از آنها باید باشد؟اگرجواب این سؤال را بدانی و از گفتن آنخودداری کنی،مغزت از هم متلاشیخواهد شد!» سلطان گفت:«برهمنی که پس از تلاشو کوشش بسیار و به قدرت افسون دختر رازنده کرد،بیشتر به پدر او میماند تا بههمسرش؛چرا که این همان کاری است کههر پدری میکند."