خلاصه ماشینی:
"چشم انتظار بود یا کسی قولی بهش داده بود،قراریداشت یا یک دلنگرانی بزرگتر اما بیهوده؟ تا پسری با شلوار جین،موهای سیاه لخت،ریخته روی پیشانیو چشمهای قهوهای تیره آمد کنارش روی نیمکت نشست،گل ازگل دختر شکفت و تمام نگرانیها برای لحظهای فراموش شد.
پسر،باز درحالیکه به دخترها و پسرهای دور و بر نگاهمیکرد،با چشمهایی که انگار از نگاه دختر میرمید،گفت: -اگه تو هم بهش نگی،حتما خانم پوری بهش میگه!
دختر یکلحظه سر پا ایستاد،به دامن صورتی رنگش نگاه کردو خیلی تند به پسر جواب داد: -گفتم که،من بهش نمیگم،بذار خانم پوری بهش بگه!
برای همین حتی اگر خانم پوری هم بهش خبر نده،خودش زود میفهمه.
چیزی نمانده بود حتی شروع کند بهلرزیدن،اما در همین موقع یکی دیگر از دخترها از کنار حوضگذشت و با شیطنت به آن دو نگاه کرد.
اما دست آخر رنگ و روی دختر آنهارا به دردسر انداخته بود.
اگر خانم پوری به مادر شهلا میگفت دیگر همهچیز برایشان بهپایان میرسید."