چکیده:
ریچارد رورتی، فیلسوف مابعدالطبیعه ستیز نوعمل گرای آمریکا، طی سه دهه در آثار گوناگون خود فلسفه سنتی، از افلاطون تا کانت، را مورد انتقاد قرارداده است. به باور وی، تاریخ فلسفه بیانگر این است که هیچ گونه پاسخ نهایی به پرسش های سنتی در مورد « شناخت»، «حقیقت/ صدق»، و «بازنمود»، وجود ندارد؛ در نتیجه به جای حل کردن این پرسشها باید آنها را منحل کرد. وی شناخت را باور صادق موجه تعریف می کند، اما نظریه صدق او عمل گرایانه است و توجیه را حاصل گفت وگو؛ یعنی فعالیت اجتماعی، اجماع گروهی و نوعی همبستگی اجتماعی می داند. رورتی همچنین به اولویت دموکراسی در برابر فلسفه باور دارد، و با مبنا بودن فلسفه برای دیگر بخشهای فرهنگ مخالف است. آرای فلسفی رورتی علی رغم برخورداری از نکاتی سودمند، چه در محور سلبی نقد جزمهای مابعدالطبیعه سنتی و چه در محور ایجابی تاکید بر پاره ای از دستاوردهای فکری پسامدرن (همچون تاکید برآزادی، دموکراسی، کثرت گرایی، تواضع فلسفی، و دوری از نخوت علمی) با مشکلاتی مواجه است. نگارندگان در این مقاله به نقد مهمترین برنهادهای چالش برانگیز او می پردازند: 1- نادیده گرفتن ویژگی حکایتگری و اشاره ای زبان؛ 2- خلط میان تاویل و واقعیت؛ 3- مخدوش کردن مرز میان عینیت و ذهنیت؛ 4- تداخل امر عمومی و خصوصی؛ و 5- بی توجهی به نیازمندی علم، فرهنگ، فن شناسی و بویژه دموکراسی به فلسفه.
خلاصه ماشینی:
"رورتی معتقد است هیچ راه و روشی برای بازنمود جهان در آیینۀ ذهن،آن هم به گونهای کاملا یقینی،موجود نیست )21,3:9791,ytroR( به نظر وی،فلسفه با این ادعا که میتواند به چیستی چیزها-چنانکه هستند-دست یابد،تنها خود را ریشخند کرده است و هرگز تاکنون نتوانسته باورهای ما را برپایۀ به اصطلاح تطابق با امر واقع بنا نهد،زیراکه نه دادهای در کار است و نه امری واقعی.
اینجا پرسشی روانشناختی مطرح میشود که چگونه میتوان در قلمرو خصوصی آیرنیستی نیچهای بود(یعنی اصول لیبرالی بردباری و بیزاری از خشونت را علایم حاکی از حالت کینتوزی و اخلاق بردگان قلمداد کرد)،اما در قلمرو عمومی لیبرال بود و به آن اصول احترام گذاشت و طبق آنها عمل کرد؟آیا تمایزگذاری عمومی-خصوصی در درون نفس یا خود در قالب آیرنیست و لیبرال به قسمی دوجایگاههانگاری )msilaremacib( روانشناختی محال نمیانجامد که نسخهای برای کلبی مسلکی سیاسی به شمار میآید (نیچهای پنهان شده پشت نقاب جان استوارت میل)؟به نقل از مباحث خود رورتی،اگر کسی،همداستان با فروید،منشأ شفقت و همدردی را در خودشیفتگی انسان قلمداد کند و معتقد باشد که وجدان قسمی«من»آرمانی است برای کسانی که دلشان نمیخواهد کامل بودن کودکی را از دست بدهند،آیا این عقیده موجب تغییر رابطۀ وی با اعمال مشفقانه و واقعیت وجدان در حوزۀ عمل و عرصۀ عمومی نمیشود؟(رورتی و دیگران، 1385:76-77) رورتی به تبعیت از نیچه بارها به ما بعد الطبیعه باوری افلاطون میتازد؛اما افلاطون وفادار به زمین و فلاسفه بود؛وی میخواست آرمانشهرش را بر روی زمینی بسازد که افراد آن به انسانهایی چون سقراط وفادار بمانند،نه اینکه او را بکشند،اما رورتی در مدینۀ فاضلۀ لیبرالی خویش سقراطواران را نمیکشد، بلکه در زندگی خصوصی زندانیشان میکند."