خلاصه ماشینی:
"لبخند بر لبش نشست،به سمت خیابان که برگشت یک اتومبیل نارنجی کنارش ایستاد: -مستقیم؟ صادق مردد به راننده نگاه کرد.
زیپ اورکتش را بالا کشید و با لحنی جدی گفت: -کجا میروید؟ صادق لبخندی زد و با ملایمت پرسید: -شما از باران خوشتان نمیآید؟ راننده زیرلب گفت: -با هوای سرد بیشتر موافقم.
بدون اینکه به چهره راننده نگاه کند گفت: «کاش همیشه باران میآمد»و اضافه کرد:«پس شما موافقید که شیشه پنجره پایین باشد؟» راننده دستی به بینیاش کشید و گفت: -خوب راستش را بخواهید نه!
راننده سخن صادق را قطع کرد و گفت: -لطفا شیشه را بالا کشید!
راننده تکانی به خودش داد و گفت: -نگفتید کجا میروید؟ صادق هنوز به قطرات باران که در لابهلای برف پاکنها پراکنده میشدند نظر داشت.
مرد کمی پنجره را پایین کشید: -نگفتید مقصد شما کجاست؟ صادق در حالی که اسکناسی را از جیبش در میآورد گفت: -زیر باران!"