خلاصه ماشینی:
"*** زنگ تفریح دوم توی دفتر نشسته بودم فاطمه در حالیکه استکان چای را روی میز میگذاشت کنارم نشست و گفت: «خوب اعظم جان بالاخره نگفتی ما باید چه جور برخوردی با این بچهها داشته باشیم؟ درسته که تو الآن تدریس میکنی ولی هر چه باشه چند سالی مدیر یک دبیرستان بودی و تجربههای زیادی در این مورد داری.
اما میدونی اعظم جون من راستش با هیچکدوم از پیشنهادهایی که دیروز توی مجلس داده شده موافق نیستم،هر چی فکر میکنم میبینم هیچکدوم از این روشها نمیتونه مشکل ما رو حل بکنه تو نظرت چیه؟ -ببین فاطمه جان مشکلی که تو مطرح کردی فقط مربوط به مدرسه من و شما نمیشه،این یک مشکل اجتماعیه و نیاز به یک کار فرهنگی دراز مدت داره.
اما این رو قبول دارم که من و تو به عنوان معلم و مربی توی مدرسه خیلی میتونیم روی مسئله حجاب و لباس پوشیدن بچهها مؤثر باشیم اما اینکه چه جوری راستش تا بحال خیلی جدی روی این مسئله فکر نکرده بودم."