خلاصه ماشینی:
"هرگز، زن سیاهچشم و گربهی سبز چشم و نفت سیاه نمیآورم من صدای دل سوختهی دشتستانیهای عاشق را میآورم که عریان شوید از تنهایی پر شوید از گرما خالی شوید از تاریکی من مسافر سرزمین همهی زیباییها هستم که امروز پشت حجابی از قهر زشت اصل و اصلیت و معنای شما را برهنه میکند سرزمینی که که سدهها پیش از این «حلاج»اش را،نه برای پدر آسمان که برای فرزندان زمین به صلیب کشید تا انسانگرایی را به«ژان پل سارتر»خواب و بیدار شما بیاموزد، کلامش را بنوشید جانش را بدوشید و گرد راهش را جای خرقهی«یوشع ناصر»بپوشید مهماندار خوب من،عالیجناب«مغرب زمین»!
من از خانهی«حلاج»میآیم کلاهتان را بردارید از سر در برابر من و نام ایران را نیکوتر از این بر زبان آورید،زین پس در کاغذ پارههای شهریتان که من فقط یک صدای کوتاه از شست میلیون آواز بلند آن خاتون خاوریام گلزاده مادری که در لحظهی سقوط همهی لشکرکشیهای شما تن نازکش را؛ جان و مالش را و حق فرزندانش را پیش پای شما پل پیروزی کرد که امروز به سخرهاش بگیرید؟!"