خلاصه ماشینی:
"اشرف السلطنه چند روزی برای استراحت من خانه را خلوت میکند و من سعی میکنم بار و بندیلم را برای سفری طولانی ببندم و همه چیزهایی که برایم عزیز و ماندنی است،با خود بردارم.
بعد از تعارفات اولیه،پیشخدمت جوانی با سینی چای وارد میشود و سینی را میگیرد جلوی اشرف السلطنه که با ماری مشغول صحبت است.
اما هنوز شلاق در دستهایش تکان میخورد و با همان حال میگوید:«خوب خانم اشرف السلطنه،حال راضی شدید و عذر ما را پذیرفتید؟» دوباره حالم به هم میخورد و خدا خدا میکنم که بیهوش نشوم.
بعد میرود شلاق را سر جایش میگذارد و از جعبهء طلای ظریفی یک سیگار بیرون میآورد و آتش میزند و مینشیند پهلوی اشرف السلطنه که شیفتهء عروس آیندهاش شده است.
اشرف السلطنه اصرار دارد که روز عروسی شاهین و ثریا نامزدی مرا با ماری اعلام کند،اما من چگونه میتوانم با یک شکنجهگر زندگی کنم؟به بهانهء اینکه دکتر گفته تغییر آب و هوا بدهم،هر روز،با اسب خارج میشوم و به گوشههای دنج پناه میبرم.
خالو به زمین نگاه میکند و من فکر میکنم شاید او هم جوابی برای حرفهای من ندارد،آخرش یک مشت خاک از روی زمین برمیدارد و میگوید: -«این چیست فرزندم؟» -خوب،معلوم است دیگر،یک مشت خاک.
خالو با صدایی عجیب که انگار از دنیای دیگر است میگوید: «تو میتوانی مثل پدر بزرگت یا عموها یا پسرعموها و یا مادرت بچسبی به همان چیزی که آخرش میشود یک مشت خاک."