خلاصه ماشینی:
"گلریچ این کلمات را در حالی بیان میکرد که عرق سردی بر بدنش نشسته بود،زیرا در مقابل خود مردی چون بنیامینولنتزی قدیم،آن گونه که او را شناخته بود نداشت،بلکه یک پسربچه،یک کودک بیچاره را میدید که به طرز ترحمانگیزی خودش را گول میزد.
(2) برای خالی نبودن عریضه شروع کرد به پرسیدن سؤالهایی دربارهء اینکه این همه وقت کجا بوده و از زمانی که از رم دور شده چکار کرده و چه مدت است که بازگشته؟بنیامینولنتزی با آنچنان زبان گره خورده و کلمات جویده به او پاسخ میداد که گلریچ را به این شک میانداخت که شاید سؤالهای او را نفهمیده است.
این گونه عمل کردند و بخاطر همین دوراندیشی تا مدتها خواهرش سخت به خود میبالید؛به ویژه که زودباوری کریستوفر دربارهء توضیح دکتر به نظرش زیاد طبیعی جلوه نکرده بود: - hcodtsise...
آیا ممکن است متوجه فلج نیمی از بدن خود نشده باشد؟آیا امکان دارد،او که به ویژه سابقه برخورد بیماری لنتزی را داشته،باور کند که یک سوءهاضمه ساده میتواند چنین عواقبی داشته باشد؟ از لحظه بیداری مانند مادری مهربان سعی کرد تا کلمات زبان از یاد رفته را یکی یکی در دهان برادرش بگذارد.
همه در این لحظه مانند گلریچ در گذشته،فکر میکردند که بهترین راه این است که خود را با یک گلوله خلاص کند و به این روزگار فلاکتبار خاتمه دهد،قال قضیه را بکند و با خطر وقوع یک حمله دیگر که هر لحظه امکان آن میرفت زندگی نکند."