چکیده:
در فرهنگ معاصر امریکایی، مصرف، هر چقدر که تصورش را بکنید معتبر است. آگهی، معاملات، حراجیها و کارتهای اعتباری، ارکان محکم و ریشهدار نحوه زندگی ما هستند. ما در ساعت ناهار خود خرید میکنیم، در تعطیلات مرتب به مراکز فروش میرویم، و پاسی از شب گذشته، با فشار دکمه ماوس آخرین امیال خود را فرو مینشانیم. با این حال، عشق به خرید کردن، به رغم تمام محبوبیتی که دارد، باعث حرمان قابل توجهی میشود: بسیاری از امریکاییها از دلمشغولی شدید به خرید و خرج کردن نگرانند. وحشت آنان از این است که ما داریم ارتباطمان را با ارزشها و شیوههای ارزشمندتر زندگی از دست میدهیم. اما ناراحتی مذکور به ندرت از این حد فراتر میرود. این حرمان هرگز به صورت نقدی معتبر و شیوا منعکس نمیگردد. بر عکس، طی سالهای دهه 60 و اوایل سالهای دهه 70 میلادی، نقد جامع از فرهنگ مصرفی، بخشی از گفتمان سیاسی ما بود. عناصری از چپ نوین، که تحت تاثیر مکتب فرانکفورت بودند به همراه جان کنت گالبرایت و منتقدانی دیگر، حکم سنگینی در این باره دادند. آنها استدلال کردند که فکر امریکاییها دستکاری شدهاند تا در فرهنگ مصرفی تحمیق شدهای مشارکت کنند که چندان هم باعث رضایت واقعی انسانی نمیشود.
خلاصه ماشینی:
"دست آخر اینکه، وقتی اختلاف درآمد در جهان این همه زیاد است، وقتی اختلاف در میزان استفاده از منابع در جهان این همه شدید است، و وقتی این احتمال قوی وجود دارد که ما هماکنون داریم فراتر از ظرفیت و توان کشش زیست محیطی کره زمین مصرف میکنیم، در آن صورت دشوار است این بحث را که مردم ثروتمندترین کشور جهان بهچیزهای بیشتری نیاز دارند، بهبحثی اخلاقی تبدیل کنیم.
این میزان از حدود 8 درصد در سال 1980 به4 درصد اوایل دهة 90 کاهش یافت و در حال حاضر بهصفر رسیده است(شاید رشد بازار سهام هم عاملی باشد که خانوادهها دیگر پسانداز نکنند، اما داراییهای مالی هنوز فوقالعاده متمرکز هستند، چون ارزش داراییهای نیمی از تمام خانوادهها بهطور میانگین 10 هزار دلار یا کمتر است، آن هم بهعلاوه ارزش خانههایشان).
من اعتقاد ندارم که در مورد پس اندازهای خانواده اینگونه باشد: یعنی بازارهای مالی فوقالعاده رقابتی بوده و راههای بسیار زیادی برای پسانداز بهخانوادهها ارائه میدهند(البته تاکتیکهای فریبکارانه و تهاجمی شرکتهای اعتبار مصرفی را باید از ناهنجاریهای این بازار دانست، اما من از بحث دربارة آن در اینجا صرف نظر میکنم).
اما چه کسی باید این ارزشها را قبول کند؟ چرا طرفدار مصرفی که دموکراتیک، مساوات طلبانه، و در دسترس همه باشد نباشیم؟ چطور است که با رو کردن دست صنایعی مانند مد، دکوراسیون منزل، یا جهانگری که برای بالابردن میزان تمایل بهمصرف فشار میآورند، بهجای طرفداری از اجناس ویژه و آنچنانی، «دسترسی» بهکالاها را برای همه ممکن کنیم؟ اما این نکته نشان میدهد که تغییر فرهنگی لازم است، و همچنین تغییر سیاستها که ممکن است در این امر تسریع کند."