خلاصه ماشینی:
سنگ باران محمد خلیلی این طرفی،زودتر شروع کرده بود.
ملک شما را هم بزنم دست این زمین و یک چیز بهدردبخوری بشود برای بچههای مردم.
چشمبهچشمهایش دوختم و گفتم:«نه آقاجان،من این خانهی کوچک نیمهویرانه را به هیچوجه نمیخوام از دست بدهم.
حرفم را قطع کرد و گفت:«دارم برای آخرینبار میگویم،به ر قیمتی که بگویی،من این خانه را می خرم؛وگرنه،بعد از این،هرچه دیدی از چشم خودت دیدی.
» با خشمی فروخورده،نگاهش کردم و گفتم:«شما که از فرهنگ و این چیزها حرف میزدید،پس این حرفها...
خواستم در حاشیهی باغچهی کوچک کمی بنشینم و نفسی بگیرم،اما همسرم لت پنجره را باز کرد و صدایم زد...
هنوز سقف آپارتمانهای طبقهی هفتم این طرفی تمام نشده بود که،آن طرفی شروع کرد.
این چند وقته،هی سنگ و کلوخ است که به سر بام خانه و به کف حیاط کوچک ما میبارد.
شاید میخواهند در این خانهی کوچک محاصره شده،زندبهگورمان کنند.