خلاصه ماشینی:
"حالا آتیه خانم با همین چشمها جلوی او ایستاده بود وبا صدایی فرو خورده(که لابد آمیرزا نشنود،که حتی اگربلند میگفت آمیرزا نمیتوانست بشنود چون روی ایوانخانۀ خودش ایستاده بود که دور بود،و به علاوه،هنوزداشن هوار میزد)میگفت:«دیدی چکار کردی؟آنقدر زر زر راه انداختی هعاقبت صدای این مرد محترم را هم در آوردی.
پیرمرد،انگار که فکرهای او را در صورتش خواندهباشد،دستش را روی دست او گذاشت و با نگاهش نگاه اورا کشاند به طرف دو محصل که حالا سریده بودند جلو،وبه طرف مرد پنجاه شصت ساله که حالا پای راستش راانداخته بود روی پایش چپش و مشتاقانه منتظر نیلبک زدن اوبود.
مرد پنجاه شصت ساله جواب داد وروزنامه را تا کرد گذاشت تو جیب کتش-که یعنی آمادۀگوش دادنم-ولی نیم ساعتی طول کشید تا اول پیرمردآمد و بعد جوان سیه چرده.
خیلیهای دیگر هم همین طور جوان سیه چرده که در آنلحظه روی زمین نشسته بود و به نیمکت تکیه زده بودو زانوهایش را بغل زده بود و گوش سپرده بود به نواینیلبک،سر پا نشست و میخواست چیزی بگوید که نگفت.
»آن وقت سرش را به چپ چرخاند و چشمراست او را به مرد پنجاه شصت ساله نشان داد و گفت:«میبینی بیرحمها چکار کردهاند؟»ذدر کلامش و در گوشههای چین خوردۀ چشمهایش ودر لبهای در هم پیچیده شدهاش چنان دلسوزی موجمیزد که او نفس بلندی کشید و احساس انبساط کرد."