ملخص الجهاز:
"***** آدم خوشتیپ گفت:شهروند عزیز چرا به سرووضع خودت نمیرسی؟امروز باید خوشلباس و خوشچهره و خوشسخن باشی و گرنه کسی به حسابت نمیآورد.
***** آدم معمولی-که حالال شهروند عزیز بود-سر کار نرفت و افتاد دنبال آدم محترم آدم محترم حرف میزد و لبخند میزد و به او امید و نشاط و اعتماد به نفس میبخشید.
آن شهروند عزیز لبخند زد و سری تکان داد و رفت سر بساطش.
***** آدم معمولی سابق و شهروند عزیز فعلی متوجه شد که همه فروشندهها و خریداران و آدمهای آن بازار عجیب،ناشنوا هستند،همگی فقط حرف میزنند و فریاد میکشند اما کسی صدای کسی را نمیشنود.
***** دلش راضی نمیشد که پشت سر آن همه آدم مهربان و خوش برخورد و لبخند بر لب و به ویژه آن شهروند خوشتیپ چیزی بگوید یا دربارهشان فکر بدی بکند اما بالاخره با هر زحمتی بود از آن معرکه فرار کرد و رفت سراغ کار و زندگیاش."