چکیده:
با پیدایش خلافت و سلطنت از درون مجموعه ای از نیروهای محلی و معارض، به عنوان مهمترین نهادهای قدرت سده های میانه، آمیزه ای از دین توجیه گر سیاست شکل گرفته بود. این آمیختگی، اندیشمندان مسلمان را بر آن می داشت تا با هدف باز تفسیر وضعیت موجود، از منظری التفاتی به موضوع بنگرند. غزالی برخلاف نظریه پردازان یا فلاسفه سیاسی که در صدد طرح و پیگیری مواضع آرمانی خود هستند، در مقام یک اندیشه ورز سیاسی برآن بود تا با ارزشیابی و شناخت کافی شرایط پیرامون خویش، طرحی درافکند تا در پرتو آن امکان کاربردی ساختن دین در عرصه سیاست فراهم آید. تحولات سیاسی معاصر وی و شکل گیری نظام سیاسی با زیرساخت ایرانی (سلجوقیان) که از امکان اعمال حاکمیت مستقل از دستگاه خلافت اسلامی (عباسیان) برخوردار گشته بود، ضرورت برخورداری از چارچوبی مشروع و مقبول، به منظور حکمرانی جدای از آموزه های نهادینه شده پیشین در فضای حاکمیت اسلامی را اقتضا می کرد. به طور قطع، این مهم از عهده آن دسته از فقیهانی که به دلیل تشتت های بی شمار ناشی از رقابت های فرقه ای از یک سو و رواج و غلبه برداشت نقلی صرف از دین متاثر از روند تقلیدگونه حاکم از سوی دیگر، از واقع بینی فاصله گرفته بودند، خارج بود. غزالی به عنوان اندیشمندی که نظام فکری منسجم و قاعده مندی دارد، از «سعادت» به عنوان هدف غایی آفرینش نام می برد و همه اندیشه های خود را با هدف تامین سعادت برای انسان منسجم می کند و با جمع میان اصول و مبانی اندیشه سیاسی خود از یک طرف و واقعیتهای اجتماعی و ساختار قدرت سیاسی زمانه از طرف دیگر، طرحی نو در می افکند. در این راستا وی ازآرمان خواهی، به واقع سیاسی گذار کرده و اندیشه سیاسی خود را بر مبنای تحلیل سلطنت و قدرت و مشروعیت آن بر پایه دین مداری سامان می دهد. براساس آنچه در مرور تحلیلی اندیشه سیاسی غزالی حاصل می آید، او نه در پی سیاسی کردن دین، بلکه خواهان دینی کردن سیاست بوده است؛ چه آنکه زمانی که دین سیاسی می شود، ناخواسته مورد استفاده دنیاداران سیاستمدار قرار می گیرد و زیرکانه ازآن برای تثبیت موقعیت خویش بهره می برند، اما آنگاه که سیاست رنگ دین به خود می گیرد، روح معنویت و انسانیت در آن دمیده می شود.
خلاصه ماشینی:
غزالـي بـه عنـوان انديشـمندي کـه نظـام فکـري منسـجم و قاعـده منـدي دارد،از«سعادت » به عنوان هدف غايي آفرينش نام ميبرد وهمۀ انديشه هاي خـود را بـا هـدف تأمين سعادت براي انسان منسجم ميکند و با جمع ميان اصول ومباني انديشـۀ سياسـي خودازيک طرف وواقعيتهاي اجتماعي وساختارقدرت سياسي زمانه ازطرف ديگر، طرحي نو درميافکند.
براساس آنچه درمرورتحليلي انديشۀ سياسي غزالي حاصل ميآيـد، اونـه در پـي سياسي کردن دين ، بلکه خواهان ديني کردن سياست بوده است ؛ چه آنکه زمـاني کـه دين سياسي ميشود، ناخواسته مـورد اسـتفادة دنيـاداران سياسـتمدار قـرار مـيگيـرد و زيرکانه ازآن براي تثبيت موقعيت خويش بهره ميبرند،اما آنگـاه کـه سياسـت رنـگ دين به خودميگيرد،روح معنويت وانسانيت درآن دميده ميشود.
از مهمترين تشتت هاي فکـري و عقيـدتي ديگـر در زمـان غزالـي کـه دريافـت حقيقت رابامشکل روبه رو ميکرد، تضاد بين فلسفه و ديـن بـود کـه پـژوهش در آن ، خود مبحثي دلکش در تاريخ تفکر سياسي در جهان اسلام است و سـرانجام بـه دسـت غزالي يک سويه به سود دين حل شد.
در واقـع ، آنچه غزالي را بر آن داشت تا به کار احياء علوم الدين بپردازد، به تعبير خـود او، آن بـود که ميديد اکثر عالمان ديني، دين را چنان به مردم نشان ميدهند که گويي ديـن چيـزي جز فتواهاي قضايي، جدل و مناظره براي از ميدان به در کـردن رقيبـان و سـخنان زيـور شده و ميان تهي واعظان براي صيد دل عوام نيست و علمـي کـه صـالحان سـلف بـدان مي پرداختند و خداوند آن را فقه و حکمت ناميده ، مهجور افتاده است .