چکیده:
در این مقاله، مفهوم «دوستی» که یکی از مفاهیم سیاسی است با رویکردی پارادایمی، تحلیل تطبیقی می شود. بدین ترتیب شاید بتوان به فهمی از این مفهوم رسید تا از آشفتگی هایی که در فهم و به کارگیری این مفاهیم ایجاد می شود بیشتر اجتناب کرد. بحث اصلی در اینجا این است که مفهوم «دوستی» تغییرات پارادایمی بارزی را تجربه کرده است و اکنون، با گذار از پارادایم فردگرای مدرن، مجددا به هنجاری بنیادین تبدیل شده است. برای انجام این تحلیل ابتدا مختصات سه پارادایم اندیشه ای بیان می شوند و سپس مفهوم «دوستی» در سه پارادایم کلاسیک، مدرن فردگرا و پارادایم اجتماعی انتقادی تطبیق داده می شود.
خلاصه ماشینی:
در اين پارادايم پرسش (حقيقـت ) آنجاسـت کـه بـا پاسـخ (عـدالت ) روبه رو ميشود و وجهي سياسي به خود مـيگيـرد، زيـرا معطـوف بـه پرسـش قـدرت مي شود.
دو وجه برجستۀ پارادايم سنت توماس اين است کـه از يک سو مؤلفۀ کلاسيک ـ ارسطويي را احيا و با تفکـر دينـي امتـزاج کـرده اسـت ، و از سوي ديگر، تمهيدات فکري جدي براي تفکر مدرن فراهم کرد.
نکتـۀ قابل توجه در اين ارتباط آن است که در حالي که فلسفۀ سياسي فارابي قرابـت بنيـادين با فلسفۀ سياسي افلاطون دارد و افلاطون قايل به نظريـۀ نقصـان بـراي دوسـتي اسـت ، فارابي در بحث خود از محبت ، از نظريۀ ارسطويي در باب دوستي بهره برده اسـت .
به نظر مـک اينتاير مقولۀ «جماعت سياسي» به عنوان يک طرح مشترک براي انديشه در دوران مدرن بيگانه است و از آن ، به گونه اي که ارسطو دربارة polis ميگويـد درکـي وجـود نـدارد، بنابراين دوستي به يک رابطۀ احساسي تنزل ميکند (٣٠ :١٩٩٩,White).
دوستي واقعي غيرقابل تقسيم است ، در ايـن دوسـتي «هـر يـک خود را چنان به ديگري واميگذارد که هيچ چيز براي او باقي نميماند کـه بـه ديگـران بدهد.
آرنت مقولۀ حقوق طبيعي را بـه عنـوان مبنـايي بـراي عرصـۀ عمـومي و جايگاه فرد در آن درست نميداند، زيرا عرصۀ عمومي را يک سازة انسـاني (Artifact) ميداند که ويژگي فرهنگي (نه طبيعي، آن گونه که در حقوق طبيعي آمده است ) دارد که اين خود حاصل زبان و کـنش اسـت (کـه هـر دو تعـاملي، بينـاذهني و پديدارشناسـانه هستند)(١٤٤-١٤٠ ,D’Entreves).