خلاصه ماشینی:
"پس صوفی میتواند در این مرتبهی لطیف و در این درک ظریف چنین بگوید: کفرت بدین الله فالکفر#واجب لدی و عند المسلمین قبیح عین القضاة،تمهیدات 215 عطار در ادامهی وصف این واصلان وضعیت دوگانه آنان بین بشریت و الوهیت (العبودیة جوهرة کنهه الربوبیة)را مطرح میسازد: جانشان به حقیقت کل تنشان به شریعت هم هم جان همه هم تن نی این و نه آن مانده چون دایره سرگردان چون نقطه قدم محکم صد دایره عرشآسا در نقطهی جان مانده فاش از سر هرمویی صد گونه سخن گفته اما همه از گنگی بیکام و زبان مانده جمله ز گرانعقلی در سیر سبک بوده و آنگه ز سبک روحی در بار گران مانده نفروخته از همت دو کون به یک نان خوش وز ناخوشی عالم موقوف دو نان مانده آنکس که نزادست او از مادر خود هرگز ایشان همه هم با تو از فقر چنان مانده تا راه چنین قومی عطار بیان کرده جانش به لب افتاده دل در خفقان مانده دیوان 592 و 593 سواد اعظم و مولوی: خداوندگار مثنوی توجه گستردهای به این روایت از حضرت ختمی(ص)نموده است.
هرچند عقل صفت حزم دارد اما از قضا (اتفاقا)فریفتهی نفس میشود و از میدان حزم به در میافتد: روستایی در تملق شیوه کرد#تا که حزم خواجه را کالیوه کرد خواجهی حازم بسی عذر آورید#پس بهانه کرد با دیو مرید اینجاست که مولانا میگوید این عقل یا نیاز به چشم دارد و یا دستکم به عصا تا کورانه به جر و جوی در نیفتد: چشم اگر داری تو کورانه میا#ور نداری چشم دست آور عصا آن عصای حزم و استدلال را#چون نداری دید میکن پیشوا ور عصای حزم و استدلال نیست#بیعصاکش بر سر هر ره مایست بهانهجوییهای شهری در مقابل روستایی برای تن زدن از رفتن به روستا نیز مشابهت دیگری را بین این حکایت و حکایت پادشاه و کنیزک تداعی میکند."