چکیده:
پیدایش و ظهور مفهوم تقصیر نوعی به نخستین سال های قرن نوزدهم باز می گردد تا پاسخی باشد به منتقدین تقصیر شخصی که آن را در برقراری عدالت اصلاحی فاقد کارایی لازم دانسته و بر کارکرد ترمیمی نظام جبران خسارت تاکید می کردند. شکل گیری مفهوم تقصیر نوعی را باید مرهون ارتقای جایگاه واقعیت و رویکردهای واقع گرایانه در نظام حقوقی دانست؛ رویکردهایی که به یکه تازی متافیزیک در نظام حقوقی، که در قالب اخلاق لیبرالی و فردگرایی نمود پیدا کرده بود، پایان دادند. واقع گرایان افراطی با مفاهیم متافیزیکی و از جمله عدالت یا تقصیر، میانه ای ندارند و خود به یکه تازی واقعیت قائل اند؛ با این حال، واقع گرایان معتدل در مسیر تعامل متافیزیک و واقعیت در شکل گیری مفاهیم حقوقی حرکت کردند؛ تعاملی که با شکل گیری مبانی عرفی، مذهبی، فلسفی و اقتصادی تقصیر، در سطح مفاهیم حقوقی عینیت پیدا کرد. با این وجود، چالش های مفهوم تقصیر نوعی به خوبی نشان می دهد که تحقق این تعامل که تعادل کارکردی نظام حقوقی نیز مرهون آن است، چندان آسان نیست.
The birth of the "objective fault" concept goes back to early19th century as a reply to subjective fault critics who put the emphasis on the restorative function of the civil liability system and believed this concept is not efficient enough to keep up with the corrective justice. In fact، the emergence of objective fault is owing to the elevated position of reality and realistic approaches in legal studies; approaches that put an end to the totalitarianism of metaphysics appeared in the form of liberal morality and individualism in the legal system. Extreme realists do not believe in metaphysical concepts including justice or fault and place the importance only on the reality. However، moderate realists emphasize on interaction between metaphysics and reality and with the emergence of customary، religious، philosophical and economic principles of fault، this interaction paved its way into the legal system. Nevertheless، challenges seen about objective definition of fault shows achieving this interaction as the basis of functional balance of the legal system is not easy.
خلاصه ماشینی:
"با این حال، خود مفهوم تقصیر با تحولات عمدهای روبرو بوده است که مهمترین این تحولات را میتوان عرفیشدن مفهوم تقصیر یا عینی و نوعی شدن آن دانست؛ تحولی که به نظر میرسد بیانگر ارتقای جایگاه واقعیت در کنار متافیزیک، در سطح مفاهیم حقوقی است و این پرسش را موجب میشود که چگونه و با چه روندی واقعیت و متافیزیک در کنار هم قرار گرفته و به شکلگیری مفهوم تقصیر نوعی انجامیده است و آیا این تحول را باید تکامل و پیشرفت مفاهیم حقوقی قلمداد کرد یا خیر؟ برداشت عرفی از تقصیر در تقابل با برداشت شخصی یا ذهنی و انتزاعی یا متافیزیکی از آن قرار دارد و به نظر میرسد وجود تقصیر شخصی، به عنوان مبنای جبران خسارت و نیز به عنوان نماد یکهتازی متافیزیک در شکلگیری مفاهیم حقوقی را، میتوان نتیجه پذیرش دو عامل دانست: اول پذیرش عقلانیت فطری به عنوان مبنای التزامآوری قواعد، نهادها، و مفاهیم حقوقی و دوم پذیرش عدالت متافیزیکی به عنوان هدف قواعد، نهادها و مفاهیم حقوقی.
در نظرگرفتن این حقیقت که حتی افرادی که میزان متعارفی از احتیاط را در افعال خویش لحاظ میدارند نیز مرتکب تقصیر به مفهوم ارزشی آن میشوند، انسان معقول را شاخصی فاقد صلاحیت لازم برای ارزیابی اعمال افراد اجتماع جلوه میدهد؛ چراکه با پذیرش رفتار وی به عنوان معیار، بسیاری از خسارات، ضرر متعارف محسوب شده و جبران نشده باقی خواهند ماند (Golding, 1986, p."