چکیده:
در این نوشتة کوتاه، قصد دارم یکی از مهمترین آموزه های مولانـا جلال الدّین محمّد بلخی را در حدّ توان خویش بازگو کنم؛ و آن، تلقّی وی از « عید» است.
شاید بتوان گفت؛ مفهوم « عید» نزد مولانا، با تلقّی آن نزد سایر مکاتب و عرفا، تفاوتی گوهرین دارد و همین تفاوت است که مرا برانگیخت تـا بـه رسم ادب شاگردی نزد وی و شاگردانش، اندکی سخن بگویم.
همچنین یکی از عللی که اهمیت توضیح دربارة این مفهوم را نشـان میدهد، آن است که صاحب این مکتب، خود را « عید» خوانده، و عید شدن در او، به مثابة امری جاری و طبیعی است؛
باز آمدم چون عید نو، تـا قفل زنــدان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
The purpose of this article is to set forth one of the most important teachings of Moulana and that is his understanding of “Eid”. Perhaps it can be said that the concept of “Eid” in Molana’s view differs substantially from that of other mystics and schools, and indeed such difference inspired the author of this article to write on this subject as a token of his appreciation towards Moulana and his disciples.
What he means by this term when he calls himself “Eid” and this event, that is “becoming Eid” which flows as naturally in him is explained in this article.
I returned as the new “Eid”, as to break free
To break the claws and tooth of this treacherous fortune.
خلاصه ماشینی:
پیش گفتار: به نام خدا 1 شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا بــر منتهـای همت خـود کامـران شدم به یاری حضرت حق ، بر آن شدم، تـا در « بسـتان عشـاق» و « دیـــوان اذواق» مولانـا جلال الدین ، گردشی کنم و شرح آن سفر را، که بیان اوصافی از گل های بوستـان مولاناست ، بــازگو نمایم ، زیرا « بخاطر داشتم که چـون بـه درخـت گـل رسـم ، دامنـی پرکنم هدیـه ی اصحـاب را» ؛ اما در ایـن گردش، « بـوی گلـم چنـان مسـت کـرد، کـه دامنم از دست برفت »، چراکه در ایــن بوستان: عارفان را شـمع و شــاهــد نیسـت از بیـرون خـویش خون انگــوری نخـورده؛ بــادشان هـم ، خـون خـویش هـر کسـی انــدر جهــان، مجنـون لیلــی ای شدنــد عارفــان، لیلـی خـویش و دم بـه دم مجنــون خـویش هم چنین : یونسی دیـــدم نشستــه بـــر لـب دریـــای عشـق گفتمش چونــــی ؟ جوابــم داد بــر قانـــون خـویش گفت : بـــودم انــــدر ایـــن دریـــا غـذای مـاهیی 2 پس چو حرف نون خمیـدم، تـا شـدم ذوالنـون خـویش و دیگر این که در این بستان معطر، خودخواهی ، حرص و آزمندی، جـای خـود را به خوشرویـی ، آرامش ، گشاده دستی و قناعت و سخاوت می دهد و همگان چشـم و دل سیر می شوند، زیـرا: زنده معشـوق است و عاشـق ، مــردهای جمله معشوق است و عاشـق ، پــردهای شـــادباش ای عشق خوش سودای مـا ای طبیــب جملــه علــت هــای مــا ای دوای نخــــوت و نــــاموس مــــا ای تـــو افلاطـــون و جـــالینوس مـــا جسم خـاک از عشـق بـر افـلاک شـد کــوه در رقــص آمــد و چــالاک شــد 3 هر کـه را جامـه زعشـقی چـاک شـد، او ز حـرص و جملـه عیبـی پـاک شـد و در این جا: جهان، عشق است و دیگـر زرق سـازی همــه بــازی اســت ، الــا عشــقبازی باری، در یک کلام، در این بوستـان، عشق ، همان خداست و خـدا نیــز، همـــان عشـق است ، و « ترس مویی نیست اندر کیش عشق ».