خلاصه ماشینی:
"سراغ از عدم گرفت تو را نمیتوان که چنین دستکم گرفت تو را تو زندهای و زمین در طلسم تو سبز است هنوز دشت شقایق به اسم تو سبز است بهار مانده اگر،جلوهی تشرف توست هنوز وسعت این دشت در تصرف توست نثار چشم تو دریا صدف گرفته به دست هنوز در قدمت ماه،دف گرفته به دست ** از این جدایی خونبار با که بنویسم دلم که خون شد،بگذار تا که بنویسم امام رفت خبر ساده بود،اما سخت شبیه باور یک جنگل بدون درخت محمد سعید میرزایی-کرمانشاه با یاد سنگربان عشق شهید چمران آذرخش میآمد و بیقرار چون دریا بود پا تا به سرش چو لالهی صحرا بود پرشورترین ترانهی پردهی عشق خاموشترین و در دلش غوغا بود ** میآمد و جوشش بهارانش بود چون لاله نشان ز داغدارانش بود یک چشمهی عشق در کلامش جاری گویی دل رود و چشم بارانش بود ** میآمد و در نگاه او آذر بود چون آتش گرم زیر خاکستر بود در گلشن عشق،غنچهی خونین جام در باغ بهار لالهی احمر بود ** میآمد و نغمهای ز خون بر لب داشت یک سینه کلام لالهگون بر لب داشت بر منبر سرخ گل فراز آمده بود آیات بلیغی از جنون بر لب داشت ** میآمد و همچو تندر آوایش بود توفنده نوای ناله از نایش بود بر بام بلند عاشقی گام نهاد آن دم که به خون نشسته سیمایش بود ** میآمد و شب فروز چون کوکب بود تابیده ز بام آسمان در شب بود مانند شهاب عشق،شب سوز گذشت زین پهنه و ذکر یاربش بر لب بود ** میآمد و رایتی ز خون در دستش خون نامهی شهر لاله گون در دستش میرفت که تا سپیده را باز آرد دیباچهی دفتر جنون در دستش ** دل پاکتر از زلال باران میرفت بر بال نسیم نوبهاران میرفت آن هودج سبز عاشقی در دم صبح بر دوش بلند بیقراران میرفت اکبر بهداروند آفتاب صبح باز آیا دری را به روی دلم میگشایی آفتاب خدا را به چشمان من مینمایی باز،کی،با عبور لطیفت به اندازهی صبح لحظههای تب آلوده را از شبم میزدایی کی،ز اعماق زندان خویشم مرا میرهانی کی،سکوت غریبانهام را ز من میربایی کی،به تفسیر آیات بغض فرو خوردهی من آسمان،آسمان،آتش و آب را میسرایی آه..."