چکیده:
غزلیات شمس ، دارای نظام فکری و عاطفی قدرتمندی است که در مقایسه با مثنوی کمتر به آن پرداخته شده است . جایگاه خاص انسان در نظام هستی ، یکی از جلوه های برجسته اندیشه مولوی در غزلیات است ؛ او موجودی دوسویه است : از یک سو تعالی و شکوه محض ؛ به عنوان یکی از ساکنان عالم بالا و از سوی دیگر غریب و گم گشته در طبیعت مادی که به تنهایی و بدون کمکی از "ماوراء" قادر به نجات خود نیست . این نوع انسان - نگری ، قرابت زیادی با روند هبوط ، گم گشتگی و نجات بخشی انسان دراسطوره های مندایی ، شاخه ای مهم از ادبیات گنوسی ، دارد. در آثار متنوع بازمانده از این گروه ، مکررا به نمادها و تصاویری خاص برمی خوریم که عمدتا اسطوره ای است ولی به نوعی تجربه شهودی حقیقت را می نمایانند و بیانگر اندیشه ای عرفانی است . در مقاله حاضر، روند گم گشتگی و نجات - یافتگی انسان ، از منظر غزلیات شمس و اسطوره های مندایی تبیین و در هر بخش ، تصاویر متناظر با یکدیگر مقایسه شده اند. وجوه تشابه و تمایز، درذیل هر مبحث ذکر و تحلیل های مقاله بیشتر در نتیجه گیری منعکس گردیده است .
خلاصه ماشینی:
"دنیا آتشی است که انگبین جان را مصفا می کند و در آن فراق و دوری یار را می - شناساند؛ چه شناخت هر چیز به ضد آن است چو مـرا به سوی زندان ، بکشـید تن زبالا ز مقربان حضرت ، بـشدم غـریب و تنها (1867 /1) همه کس خلاص جوید زبلا و حبس و من نی چه روم چه روی آرم به برون و یاراینجا (1869 /1) که به غیرکنج زندان ، نرسم به خـلوت او که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا (1870 /1) اصولا هدف از هبوط انسان بر زمین ظهور عشق است و ماهیت عشق رنج کشیدن است : گـفت السـت ؟ تـو بگفتـی بلی شکـر بلی چـیسـت ؟ کـشیدن بـلا (2818/1) به نظر مولوی ، اگر کسی گمان دارد که این هبوط ثمری نداشته است ، سخت در اشتباه است ؛ زیرا بزرگ ترین ثمره آن ، زنده کردن جهان به نور عشق و آگاهی بوده است و سوزش و تب و تاب و هیجان را با ماده سرد و تاریک درآمیخته است : آمــدســتـیـم تـا چــنــان گــردیــم که چـو خـورشـید جـمـله جـان گردیم (18469 /1) مـونـس و یـار غـمـگـنـان بـاشـیـم گــل و گـلــزار خـاکــیـان گــردیـم (18470 /4) جـان نـمـایـیـم جـســم عــالـم را قــره الـعـیـن دیـدگــان گــردیـم (18472 /4) ٤- غرق شدن و اسارت دو تصویری که متعاقبا پس از هبوط نقل می شود، «غرق شدن » و «اسارت » است ؛ روح می پرسد: «چه کسی مرا به اسارت درآورد؟!"