چکیده:
نظریه فطرت که در قرن حاضر به صورت جدّی در محافل و منابع فلسفی مطرح گردیده است، گذشته از اهمیتی که در هستیشناسی در باب اثبات وجود خداوند داراست، با بسیاری از دانشهای انسانی کنشهای متقابل دارد. این نظریه از دو بعد ادراکات یا دانشها، و تمایلات یا گرایشها قابل بررسی است و از هر دو بعد نسبت به طیفی از شاخههای علوم انسانی تاثیر گذار یا تاثیر پذیر است. این نظریه بر دانشهایی همچون: هستیشناسی، معرفتشناسی، روانشناسی، فلسفه دین، فلسفه اخلاق، فلسفه حقوق، فلسفه تاریخ، فلسفه تعلیم و تربیت تاثیر گذار و از دانشهایی چون روانشناسی، زبانشناسی و زیستشناسی تاثیر پذیر است. هدف از این مطالعه، تعیین جایگاه مهم نظریه و ضرورت پرداختن به آن میباشد.
خلاصه ماشینی:
مساله ما در این پژوهش هیچ یک از موارد مذکور نیست، بلکه به دنبال این هستیم که بدانیم اگر در وجود انسان ادراکات و گرایشهایی به نحو پیشینی موجود باشد، چه تاثیرات متقابلی میان این انگاره با علوم انسانی رایج وجود خواهد داشت؟ به عبارت دیگر در فرض صدق نظریه فطرت، چه کنشهایی میان آن و شاخههایی از علوم انسانی وجود دارد؟ آیا علوم انسانی علاوه بر تاثر از نظریه، میتوانند تاثیراتی از حیث سعه و ضیق دایره فطریات بر آن داشته باشند؟ آیا اساسا این علوم میتوانند نظریه فطرت را اثبات کنند؟ قبل از ورود به بحث، لازم است تقریری اجمالی از نظریه فطرت ارائه کنیم.
نتیجه تعلق این نظریه به حوزه انسانشناسی، تاثیر گذاری مستقیم آن بر بسیاری از دانشهایی است که وجهه همت خود را شناخت بعدی از وجود انسان قرار دادهاند؛ یعنی همان علوم انسانی.
5. انسانشناسی: نظریه فطرت با ایدهای که در باب گرایشهای متعالی فطری در وجود انسان ارائه میدهد به عنوان رقیبی برای دیدگاههای انسانشناختی اگزیستانسیالیستی تلقی میشود که انسان را فاقد هیچ گونه نقشه و طرح قبلی میانگارد و معتقد است انسان، با انتخاب آزادانه خود و با متحول شدن به حکم ارادهاش، ذات خود را میسازد (سارتر، 1380،ص28).
همچنین نظریه فطرت در بعد ادراکات تصدیقی، میتواند در بحث استدلال آوری (justification) به عنوان تقریری از نظریه بدیهیات ارسطو طرح شود؛ کما اینکه برخی اندیشمندان معاصر به تفسیر خاصی از گزارههای بدیهی ـ که این گزارهها را فطری تلقی میکند ـ پرداختهاند (مطهری، 1372 ب، 3، 482).