چکیده:
ملکوت بهرام صادقی و مسخ فرانتس کافکا، با بُعد زمانی نیم قرن، پوچگرایی و نگرش اگزیستانسیالیستی نویسندگان خود را فریاد میزنند. این دو اثر اگرچه دارای ژرفساختی بسیار نزدیک به هم هستند، در جهاتی از جمله شخصیتپردازی، از یکدیگر فاصله میگیرند. شخصیت، یکی از عناصر مهم داستان است که نخستین بار، ارسطو آن را مطرح نمود و مورد توجه قرار داد. نظریهپردازان و منتقدین داستان، شخصیت را در پیوندی بیواسطه و عمیق با عناصر دیگر داستان میدانند؛ بر طبق این نظریه، شیوههای شخصیتپردازی در هر داستان نیز، با توجه به چگونگی دیگر عناصر آن داستان انتخاب میشود. با مقایسۀ شیوههای شخصیتپردازی در دو داستان ملکوت و مسخ، در پی آن هستیم که مصداقی برای این نظریه در دو داستان جاودانۀ جهان بیابیم و اثبات کنیم که علیرغم نزدیکی مضمون و لایههای زیرین داستان، تفاوت در روساخت و عناصر داستان، باعث تفاوت در شخصیتپردازی میگردد. بدین منظور انواع شیوههای شخصیتپردازی را در هر اثر مورد مطالعه قرار داده و بسامد هریک از این شیوهها را معلوم داشتهایم.
خلاصه ماشینی:
بنابراین ، راوی اصلی ، خود در کناری می ایستد و میدان را به شخصیت اول داستان مـی سـپارد؛ خواه قضاوت او در مورد افراد صحیح باشـد و خـواه نادرسـت و ایـن خواننـده اسـت کـه در سرتاسر داستان، باید داوری برای این قضاوت باشد: «پدرش البته سالم بود؛ اما سنی از او می گذشت و این پنج سال گذشـته ، هـیچ کـاری نکرده بود و به هر حال چندان انتظاری از او نمی رفت ؛ در این پنج سال که تنها سـالهـای استراحت او در این زندگی پر از زحمت اما ناموفق بود، خیلی چاق و کند و سنگین شـده بود و مادر پیر گرگور که به آسم مبتلا بود و حتـی راه رفـتن در آپارتمـان هـم ، خـسته اش می کرد و یک روز در میان را با اختلال تنفسی اش روی یـک کاناپـه کنـار پنجـرة بـاز سـر می کرد، چطور می توانست پول درآورد؟ و مگر می شد خواهرش خرج خودش را دربیـاورد که هنوز تازه یک دختر بچة هفده ساله بود و تا آن زمان زندگی بـی دغدغـه ای داشـت کـه منحصر می شد به پوشیدن لباس های قشنگ و خوابیدن تا دیروقت صبح و کمک به کارهای خانه و شرکت در تفریحات معقول و مختصر و از همه مهم تر نواختن ویولن ؟» (همان: ٣٣) «این مستخدم هم نوکر دست به سینة رئیس بود؛ از آن آدمهای بی عرضه و احمـق .