خلاصه ماشینی:
"مایک پرسید: «آیا ما او را خواهیم دید؟» گفتم:«نه،اما قادر خواهی بود که وجودش را حس کنی وقتی نسیم خنک به بدنت خورد،او اینجاست.
اما بعد ازبه هرظهر روز بعد،در اتاق بالا پشت کامپیوترم مشغول کار بودم که از طبقهی پایین صدای جیغوفریاد شنیدم،نمیتوانستم تشخیص بدهم که چه کلماتی ردوبدل میشوند،ولی صدای مایک را میشنیدم.
» همانوقت فرانک به آشپزخانه وارد شد و گفت: «شنیدهام که مایک شماها را مامان و بابا صدا میکند چه خبر شده؟!» من گفتم:«او تصمیمگرفته همیشه این کار را بکند.
» اما دروغ میگفتی،شبی که با اون افسر قلچماق شهری میبردنش تو حجله رنگت شده بود مثل دوغ گندیده.
اما وقتی صدای خندههای آوینو شنیدی،وایسادی،برگشتی روبه من و گفتی:«پس اون قولوقراری دشت شیلر و بوسهوکنارای باغ هنار3چی شد؟»اونوقت بود که زدی زیرگریه و من یه سیلی محکم زدم توگوشت.
اما دلم قرص بود که یه کرد دیگه باهاته."