خلاصه ماشینی:
"» دقیقهها تبدیل به ساعت و ماه و سال شدند که به خودش گفت:«حالا این چشمها را چه کسی قفل میکند؟!این دهان را چه کسی میبندد؟!»باتعجب به اطرافش نگاه کرد.
» تبرئه اون روز وقتی بعد از مدتها دیدمش یه چیزی تو وجودش بود که خیلی جلب توجه میکرد.
اون قدر که نمیتونستم سایر اجزای چهرهشو یا حتا اندامشو ببینم و حالا وقتی به اون روز فکر میکنم تنها چیزی که به ذهنم خطور میکنه و توچشام میشینه لبهای آغشته به سرخابشه.
اون روز نمیفهمیدم چرا همه چیز،این همه بیوجود و حضورن،اما بعد که دیدمش انگار همه چیز فرق کرد بود.
-البته!البته!اون روز وقتی دیدمش دس به سینه نشسته بود.
با خودم گفتم:«چه طور این چهرهها رو تفکیف میکنه؟ یا این صداهایی که میشنوه تبدیل به تصویر میکنه؟!یا این که نه!صداها را هم مثل تصویر به شکل یک گلولهی مبهم تو مخیلهاش میریزه و بعد در موقع لزوم،با هر کدی که به خودش میده، یه سر نخ پیدا میکنه و شروع میکنه به بافتن."