خلاصه ماشینی:
"در عمق تاریکی درون آینه،مادر بزرگ کنار پنجره نشسته بود و گلدوزی میکرد.
پدر بزرگ استکان چای را به طرف دیوار پرت کرد و فریاد کشید:«تو که نمیخواستی چرا قبول کردی؟زن من شدی که چی؟» مادر بزرگ سر از روی پارچه بلند کرد و گفت: «زندگیمون دیگه تموم شد.
روزی که پدر زودتر به خانه آمد و زن را در آن حال دید، صدای نعرهاش کوچه را پر کرد:«تو که عاشق مرد دیگهای بودی زن من شدی که چی؟» مادر سر تکان داده بود:«چه عشقی بعد ازاین همه سال...
روی پارچههای سپید و صورتی گلهای«حسرت»و«فراموش مکن»با ابریشم دوخته شده بود و زیر نور چراغ برق میزد...
مادر بزرگ در آستانهی در ایستاده و بلند گفت:«باید سر شب یه لیوان جوشوندهی بهار نارنج بهش میدادی!» جدار لیوان عرق کرده بود.
بعد درس میشه!» مادر لیوان را پر آب کرد و روی میز گذاشت."