خلاصه ماشینی:
"انگار همان سال اول کارش بود و آقای رضایی چه سر پر شوری داشت!گفته بود:«خانم مهرابی میآیید با هم نقشهی آبادی را بکشیم؟ میزنیمش تو دفتر.
گاهی توی اداره میدیدش و رضایی میگفت که معلمهای جدید تعریف نقشه را میکنند و درختها سرحالند،درختهایی که با هم کاشته بودند.
رضایی خندهای نرم بر صورتش بود و مویش را روی به بالا شانه کرده بود و بلوز یقه سه دگمه به تن داشت.
بعدا که با هم بیشتر آشنا شدند آقای رضایی تعریف کرده بود که زنش را در یک مهمانی دیده و به همان برخورد اول دل از کف داده است.
» حالا پری کجا بود؟بچهشان؟از همکارها شنیده بود که آقای رضایی پسردار شده است و اسمش را گذاشته است امید.
«هرپنجشنبه جمعه میآد سراغ خونهش،خودش قد دو تا کارگر و بنا کار میکنه!» باز نگاه عکس کرد-شرمگین-کاش شاخه گلی، سبزهای همراهش بود!صدای چرخ فرقان میآمد، صدای قارقار کلاغ."