خلاصه ماشینی:
"زن راه افتاد طرف دستشویی بلندتر ادامه داد:«فیلمرو که دیدم با خودم میگفتم،اگه یه روز منم مثل اون لباس بپوشم و با تو بیام مهمونی چی میشه؟لابد اگه نشناسنمون میگن تو هم منو بلند کردی،مگه نه؟» در دستشویی باز شد.
زن دلش میخواست روی آن مبل،توی آن فضایی که هم بود و هم نبود،نشسته بود،پاهاش را میکرد لای برفها و چای داغی که بخار از روش بلند میشد میخورد.
تنها کسی که را که میدانست الان بیدار است شادی بود.
یادت باشد یک وقت به خودت دلداری ندهی با اینکه اینکه زندگی شیرین است،بامشکلات باید جنگید و این تنها راه خلاص شدن نیست و ازاین جور حرفها.
زنگ در را میفشاری و به من که منتظر یک صدای آمرانه تا خبر سقوط زنی را از ساختمانی مرتفع بشنوم،میگویی آمدهای زندگی کنی و من لباسهایت را از دم در کنار سطلزباله به کشویت برمیگردانم و فکر میکنم این تنها ارتفاعی بود که میتوانستی ازآن سقوط کنی."