چکیده:
سیاست به مثابه« فلسفه» در فهم سنتی و به مثابه «علم» در معنای مدرن آن، امکان کسب معرفت عینی از امر سیاسی را به عنوان مطالعه خود مفروض داشته است. با این حال در دوران معاصر، اندیشه ورزی تاملی درباره نسبت نظریه و عمل در قلمرو سیاست، به این نتیجه رهنمون شده است که اندیشیدن درباره امور سیاسی با عمل کردن به صورت سیاسی یعنی با عمل معطوف به قدرت همراه است. بر این اساس پرسش اصلی مقاله این است که فهم ما از رابطه سیاست و امر سیاسی با نظر به نسبت امر هستی شناختی و امر سیاسی چگونه متحول شده است؟ فرضیه این است که در تحلیل هستی شناسی سیاسی، سیاست و امر سیاسی درگیر رابطه ای متقابل هستند که بر اساس آن، سیاست شناسی و سیاست ورزی به مثابه دو روی سکه متجلی می شوند. این رابطه از دو جهت بررسی شده است: اول از روزنه نگاه به امر سیاسی از چشم انداز سنتی و مدرن به مثابه قلمروی خاص از موجودیت یا هستنده و دوم از جهت نگاه به امر سیاسی از چشم انداز هستی شناسی بنیادین در قالب اندیشه انتقادی معاصر که از پدیدار شناسی وجودی تا پساساختارگرایی نمود یافته است. در بررسی امر سیاسی به مثابه هستنده، مسائل مربوط به تفاوت های امر سیاسی با سایر امور اجتماعی اهمیت می یابد. در مقابل، امر سیاسی در وجه هستی شناختی بنیادین آن، ناظر بر مسائلی اساسی درباره چگونگی تکوین زندگی سیاسیاز رهگذر تحول در نظر و عمل است. بدین ترتیب ضمن تمرکز بر تحلیل هستی شناسی سیاسی به روشی تاملی یا انعکاسی که روشی ناظر بر تحلیل مسائل نظریه ها در سطح درجه دوم یا سطح فرانظری به مثابه یک چارچوب تحلیل است، تاثر تحول در فهم رابطه علم سیاست و امر سیاسی بر نحوه تحول سوژگی ما از حیث چگونگی بازنمایی امر سیاسی بررسی می شود. «خود» اندیشی انتقادی به مثابه محصول کاربست روش تاملی در تحلیل هستی شناسی سیاسی، بر ماهیت متحول فهم رابطه خود/ دیگری به مثابه دلالتگر امر سیاسی آگاهی انتقادی می یابد و ضمن بازشناسی وجه سلبی سلطه و تخاصم در آن، در صدد جست و جوی امکان های جدیدی از هستی سیاسی به صورت ایجابی است که دلالت بر هم فهمی، رهایی و مصالحه داشته باشد.
خلاصه ماشینی:
"این رابطه از دو جهت بررسی شده است : اول از روزنه نگـاه بـه امـر سیاسـی از چشـم انـداز سنتی و مدرن به مثابه قلمروی خاص از موجودیت یـا هسـتنده و دوم از جهـت نگاه به امر سیاسی از چشم انداز هستی شناسی بنیادین در قالب اندیشـة انتقـادی معاصر که از پدیدارشناسی وجـودی تـا پساسـاختارگرایی نمـود یافتـه اسـت .
الگوی طبیعت گرایانه علم جدید با تکیه بر نوع متفاوتی از دریافت هستی شـناختی از ماهیت انسان و جهان و نگریستن به نسبت علم سیاست و امر سیاسی از چشم انـداز آن، به دنبال شناخت قوانین طبیعی عینی ، عام، ثابت و ضروری حاکم بـر امـور سیاسـی بـه مثابه موضوع علم سیاست مدرن، بدون هرگونه دخالت عملی و ارزشی که آن را ذهنی و شخصی تلقی می کرد، بوده است .
در اینجا نیز مسئله این است که آیا امر سیاسی را بایـد در قالـب کلیـت دیـالکتیکی تاریخی - اجتماعی که دستاورد شناخت عقل تاریخی است در نظر بگیریم یا اینکه آن را در پیوند با موضعی صرفا ارزشی و عملی که به تقویـت کـل گرایـی در مقابـل اتمیسـم و فردگرایی منتهی می شود، تلقی کنیم ؟ فراتر از همه ، با نظر به متزلزل شدن تفکیکهـای معرفت شناختی سنتی و مدرن میان عینیت - ذهنیت دربـارة واقعیـت هـا و ارزشهـا بـه واســطه ظهــور هســتی شناســی برســاخت گرایانــه در قالــب جریــانهــای اندیشــه پساساختارگرایی ، پراگماتیسم و پست مدرنیسم (لیوتار، ١٣٨٤، ٥٠١-٥٠٤؛ همچنین هیکس ، ١٣٩٤: ٢٧-٢٩)، امر سیاسی اکنون با صراحتی هرچه بیشتر و به روشنی به مثابه امری مرتبط بـا اراده و قدرت - در مقایسه با حقیقت ایدهآلی یا واقعیت طبیعی - تحلیل می شود."