چکیده:
کتاب دربارهی نفس ارسطو در حقیقت نوعی خودشناسی تاریخی است. ارسطو با درک و دریافت فرهنگ و شرایط تاریخی از نفس سروکار دارد. به همین سبب، او با یک بررسی و نقد تاریخی سخنش را آغاز میکند. تاسیس یا ظهور علمالنفس در چنین هیئتی، عقلانیت بخشیدن و منطقی ساختن شناخت نفس است، که بازهم شان تاریخی دارد. اگر نظامسازی و تفاوت صریح ارسطو و افلاطون را مدنظر قرار دهیم، دستگاه متافیزیک ارسطو به ما میگوید با گفتگوهای سقراطی-افلاطونی هنوز عبور از خائوس به کاسموس- یکی از نشانههای ظهور فلسفه در یونان- به نحو رادیکال رخ نمیدهد. ارسطو ارادهی خودآگاه فرهنگ یونان است و نظامسازی او را باید ناظر به یک تحوّل تاریخی فهم نمود. او در اینجا یک سیاست عقلی را پیش میبرد: سیاست رسیدن به عقل در بطن هرمنوتیک خود. ازاینرو، کتاب نفس سهگام اصلی برمیدارد: گام اول بحث او راجع به احساس است، گام دوم راجع به تخیّل و گام نهایی در باب عقل. در علمالنفس ما به مبادی میرسیم که فقط با نحوهی وجود موجود متصل میشود: احساس با صورت یا جوهر حسی، تخیّل با صورت خیالی، و عقل با جوهر یا نحوهی وجود عقلی موجود. خودشناسی را میتوان در مقام پایدیای درونی یا هرمنوتیک خود نامید.
خلاصه ماشینی:
"مسألهی اصلی این بود که حالات و خصائل نفس آیا میان تمامی نفوس مشترکاند، آیا نفس از آن خود ویژگی دارد، و اگر نفس واجد یک خصلت ذاتی باشد چیست؟ ارسطو راجع به پرسش اخیر میگوید: «اگر معذالک بتوان عملی را خاص خود نفس دانست عمل اندیشه است و لیکن هرگاه این عمل هم نوعی از تخیل باشد، یا جدا از تخیل نتواند بهوجود آید، آن نیز بدون بدن نمیتواند وجود داشته باشد».
ازاینرو، در پاسخ کسانی که نفس را تقسیمپذیر و صاحب اجزا میداند چنین پاسخ میدهد: «ولیکن حال که شناسائی، همچنین احساس و گمان، و نیز شهوت و شوق عقلی و بهطور کلی تمام اشواق، خاصیتی از نفس است، و حرکت مکانی هم در حیوانات، مانند نمو و بلوغ و ذبول، تحت تأثیر نفس بهوجود میآید، آیا بهتمام نفس است که هرکدام از این حالات باید نسبت داده شود؟ و آیا به جملهی نفس است که ما میاندیشیم و احساس میکنیم و به جنبش درمیآییم و هر یک از حالات دیگر را فاعل میشویم و یا از آنها منفعل میگردیم، یا اینکه اعمال مختلف باید به اجزاء مختلفی از نفس منسوب شود؟ و در نتیجه، آیا حیات خود در یک جزء جای دارد یا در چندین جزء یا در تمام اجزاء؟ و یا اینکه آنرا علتی دیگری است؟- بعضی از فیلسوفان میگویند که نفس تقسیمپذیر است و جزئی از آن میاندیشد و حال آنکه جزء دیگر شوق می ورزد.
پس چگونه عقل به شناخت میرسد وقتی از هیچ امری انفعال نمیپذیرد، بهخصوص اگر نفس انسان فقط با بیداری و انکشاف عقل قادر میشود به شناخت حقیقت دست یابد؟ ارسطو صراحتا اشاره نمود به اینکه عقل خود آگاه است، در ابتدا این خودآگاهی به شکل درونی تصور میشود، اما همین خودآگاهی درونی را باید منشأ و سرچشمهی خودآگاهی بیرونی و تاریخی نیز به شمار آورد."