چکیده:
علوم انسانی مدرن که امروزه در مراکز علمی جهان تدریس میشود، زمان شکلگیری آن به دوره تجدد دنیای غرب میرسد؛ دورانی که به جدایی علم و دین و عقل و ایمان معروف است. مبانی نظری این علوم انسانی بلحاظ هستی شناسی به ماده، بلحاظ انسان شناسی به اومانیسم، بلحاظ فرجام شناختی به علمانیت و بلحاظ معرفتی به حس، تجربه، تحقیق پذیری و عقل ابزاری محدود است. باید پرسید که پیشینه و زمینه های معرفتی شکلگیری علوم انسانی مدرن غرب چیست؟ و آسیبهای معرفتی، ارزشی و روانی و معنوی ناشی از آن کدام است؟ این تحقیق با روش توصیفی و تحلیلی با بررسی تاریخی مسئله معرفت در غرب درصدد بازشناسی عوامل معرفتی تاثیرگذار در شکلگیری علوم انسانی دوره تجدد و آسیبهای آن است. محدود کردن علم به ساینتیسم، انسان به اومانیسم و عالم هستی به پدیده های طبیعی و راه کسب معرفت به حس، تجربه، دلیل گرایی و عقل گرایی حداکثری، تفکیک شناختی بین پدیدار و شیء فی نفسه و نادیده انگاشتن حس باطنی و معرفتهای فطری، عقل شهودی و وحی از جمله عوامل مهمی هستند که در شکلگیری علوم انسانی نوین غرب موثرند و سبب پیدایش بحرانهای معرفتی، ارزشی و روانی، فقر معنویت، رشد هیچ انگاری و ... در دنیای امروز گردیده است.
خلاصه ماشینی:
"محدود کردن علم به ساینتیسم، انسان به اومانیسم و عالم هستی به پدیدههای طبیعی و راه کسب معرفت به حس، تجربه، دلیلگرایی و عقلگرایی حداکثری، تفکیک شناختی بین پدیدار و شیء فینفسه و نادیده انگاشتن حس باطنی و معرفتهای فطری، عقل شهودی و وحی از جمله عوامل مهمی هستند که در شکلگیری علوم انسانی نوین غرب مؤثرند و سبب پیدایش بحرانهای معرفتی، ارزشی و روانی، فقر معنویت، رشد هیچانگاری و ...
4. پارادوکس ارزشی اگر در حوزة مسائل انسانی، نگاه خود را به معرفت حسی، جهان ماتریالیستی، دین سکولاریستی و انسان اومانیستی، علم ابزاری و روش آماری و هدف علم را به پیشبینی و کنترل طبیعت و تأمین آسایش مادی و حداکثر روانی انسان محدود کنیم که فرهنگ غالب در علوم انسانی غرب و سکولار است، با این اوصاف، سخن گفتن از «گرایشهای عالی انسانی» و «مقدسات انسانی» مانند فداکاری، محبت، مالکیت نفس، پرستش، عدالت، عشق، حقیقتجویی، زیباییخواهی و بطور کلی اموری که فضیلت و خیر اخلاقی نامیده میشود و از مقوله منفعت نیست، نوعی تناقضگویی است.
با محدود شدن حقیقت انسان به اومانیسم، علم به ساینتیسم، هستی به ماده و کسب معرفت به حس، تجربه و عقل ابزاری و فطرتگریزی و عدم توجه به تعالیم وحیانی و عقل شهودی ـ که همة این امور از زمینههای معرفتی پیدایش و ویژگی علوم انسانی غرب مدرن استـ بحرانهای معرفتی، ارزشی و روانی، فقر معنویت، هیچانگاری، احساس تنهایی، فقدان معنای زندگی در حوزه مسائل انسانی گسترش یافت و نگرشهای غالب به معرفت در دوره تجدد غرب به نوعی تحیر معرفتی نوین بخصوص در حوزه علوم انسانی انجامید."