چکیده:
بنا بر نظریة الن شووالتر، منتقد فمنیست مطرح امریکایی، در مطالعة هر زیرفرهنگ ادبی، از جمله زیرفرهنگ ادبی زنان، میتوانیم گذر از سه برهة اساسی تقلید، اعتراض و خودیابی را مشاهده کنیم. شووالتر برای تبیین چگونگی این سیر یک الگوی سهمرحلهای را طراحی میکند و برهة تقلید از اسلوب و سنت مسلط مردانه را مرحلة فمینین، برهة اعتراض به ارزشها و معیارهای مسلط را مرحلة فمینیست و برهة خودیابی و کشف هویت فردی را مرحلة فیمیل مینامد. پژوهش حاضر، که حاصل مطالعة گستردة 33 اثر داستانی بلند از آثار داستاننویسان زن ایرانی از دهة 1340 تاکنون است، با نظر به نظریة فمینیستی شووالتر به سیر تغییر و تحول خودآگاهی داستاننویسان زن در ایران پرداخته و روند گذر از این برههها را نشان داده است. براساس یافتههای این پژوهش، میتوان اینگونه استدلال کرد که الگوی شووالتر در مورد زیرفرهنگ ادبی زنان ایرانی نیز صدق میکند؛ با این تفاوت که گذر از مرحلة دوم و ورود کامل به مرحلة سوم فقط از سوی شهرنوش پارسیپور و در رمان عقلآبی محقق شده است.
خلاصه ماشینی:
براساس یافته های این پژوهش ، می تـوان ایـن گونـه استدلال کرد که الگوی شووالتر در مورد زیرفرهنگ ادبی زنان ایرانی نیز صدق می کند؛ با این تفـاوت کـه گـذر از مرحلة دوم و ورود کامل به مرحلة سوم فقط از سوی شهرنوش پارسی پور و در رمان عقل آبی محقق شده است .
بنابر آنچه گفته شد، داستان نویسان زن ایرانی بـا عبـور از مراحلـی چـون احساسـات گرایـی افراطی و عدم خلاقیت به جایگاهی مناسب برای مطالبة حقـوق برابـر رسـید و حتـی از آن نیـز گذر کرد و در دهه های ١٣٧٠ و ١٣٨٠ به شناختی دیگرگونه از هویت فردی و موقعیت خود در جامعه دست یافت و با ورود به دورۀ مدرن و رویارویی با مسائلی از جمله مقولـة هویـت ، کـه از مفاهیم خاص این دوره است ، به بازتعریف جایگاه و نقش خود در خانواده و جامعه پرداخـت و از این طریق مفاهیمی این گونه را، که هستة اصلی تفکرات ایشـان را شـکل مـی دهـد، وارد آثـار و نوشته های داستانی خود کـرد.
خودتخریب گری زنانه احساس گناه و تنفر از خود داستان نویسان فمینـین ، کـه آموختـه بودنـد بـرای رسـتگاری در دنیـای مردانـه سـازگاری بـا ایدئولوژی بیرونی الزامی است ، آرزوهای خودمحور قهرمان هـای زن خـود را بـرای داشـتن یـک زندگی مستقل به شدت سرکوب یا با یـک ازدواج اجبـاری مجـازات مـی کردنـد [١١، ص٢١] و هرجا این ارزش های درونی شده با امیال سرکوب شده در نقطة تلاقی قرار می گرفتنـد، احسـاس گناهی نابخشودنی گریبانگیر آن ها می شد که نتیجة آن حس تنفر از خـود بـه عنـوان یـک فـرد ضعیف ، ناتوان یا مرتد بود.