چکیده:
امروزه چین از چنان سطحی از توسعه اقتصادی و جایگاه و اعتبار در صحنه بین المللی برخوردار است که در تاریخ مدرن این کشور باید بی سابقه قلمداد گردد. توانمندی های مادی و ماهیت تعاملات و اصول حاکم برروابط چین با کشورهای سطح اول سیستم بالاخص آمریکا شرایطی را رقم زده اند که به فزونی فراوان همسو با اهداف تعیین شده بوسیله رهبران کشور می باشند. سرزمینی که از زمان انقلاب ۱۹۴۹ برای دهه ها دشمنی با آمریکا و مبارزه با اهداف جهانی این کشور را بن مایه سیاست خارجی خود قرار داده بود از زمان سفر نیکسون به چین به طور رسمی تعامل سازنده با آمریکا را سرلوحه منطق رفتار بین المللی خود قرار داده است. سوالی که مطرح می شود معطوف به رابطه ای است که از نظر رهبران چین بین اصول سیاست خارجی و توسعه اقتصادی قرار دارد. فرضیه این نوشتار مبتنی بر این دیدگاه است که از نظر رهبران چینی اقتدار بین المللی و رفاه داخلی که یک ضرورت می باشد تنها از بطن توامان توسعه اقتصادی مبتنی بر صادرات و تعامل سازنده بین المللی بالاخص با قدرتهای بزرگ جهانی می باشد
خلاصه ماشینی:
رهبران چین در طول دهه های اخیر سیاست های کشور را به گونه ای طراحی نموده اند که این درک متجلی گردد که توسعه اقتصادی داخلی که رفاه و ثروت را دست یافتنی می نماید باید صادرات محور باشد و برای تسهیل و ممکن نمودن این مهم سیاست خارجی باید در مسیر تعامل سازنده برای ایجاد محیط خوش خیم بین المللی عمل کند.
دو دهه پس از انحصار قدرت بوسیله جناح چپ حزب کمونیست به رهبری مائو تسه تونگ و سیاست هایی که منجر به گسترش فقر و قحطی در گستره چین گشت و بسط شکاف در میان دو غول جهان کمونیسم و وقوف به نیاز به دوری از چالش در سیاست خارجی و استقرار نگاه تعاملی چین را در مسیر انقلاب سوم به رهبری دنگ شیائو پینگ قرار داد و منجر به این گشت که چینی متفاوت از نقطه نظر الگوهای اقتصادی مستقر در صحنه داخلی و الگوهای متفاوت رفتاری در قلمرو جهانی پا به صحنه بگذارد که معادلات اقتصادی و بین المللی را جهت گیری متفاوت اعطا کند.
دنگ شیائوپینگ با فهم اینکه تنیدگی اجتناب ناپذیری میان ماهیت سیاست در داخل در صحنه بین المللی وجود دارد با پی گیری تعامل سازنده با آمریکا و ایجاد محیط امنیتی خوش خیم در فرای مرزهای چین فرصت تاریخی و مساعد برای توسعه و تبدیل چین به دومین قدرت اقتصادی جهان را بوجود آورد.