چکیده:
از دیدگاه علامه طباطبایی وجود خدا، بدیهی اولی است و تمام براهینِ اثباتِ وجود خدا نیز برهان تنبیهی هستند. از جملۀ این براهین، برهان مشهور به صدیقین است که در میان حکمایِ پیشین برای اثبات وجود خداوند بهکار رفته، اما علامه طباطبایی در تقریری بدیع، آن را بهعنوان برهان تنبیهی مطرح کرده است. در این مقاله، سعی میشود که این برهان از جهت تنبیهی بودن تحلیل و نقد شود؛ از آنجا که این برهان بهطور کامل، واجد ملاک برهان تنبیهی نیست، باید به تقریر دیگری از برهان تنبیهی دست یافت که این ملاک را بهطور کامل یا در سطح بالاتری داشته باشد. در این مقاله تقریرهای مزبور بر اساس تحلیل فطرت و تحلیل فنا از آثار علامه طباطبایی استخراج و تبیین خواهد شد.
On Allameh tabatabaee’s view, the existence of God is self-evident and also all proofs of affirmation of God’s existence are self-evident. Including these proofs, is the proof, famous to righteous that among previous sages, is used to affirm God’s existence, but in exquisite exposition, Allameh tabatabaee has discussed it as self-evident proof. In this article, I try to analyze and criticize this proof in terms of being self-evident. Since this proof doesn’t have the criterion of self-evident proof completely, another exposition of self-evident proof that has this criterion completely or at higher level. In this article, these exposition on the basis of analysis of genesis and annihilation is extracted and explained from Allameh tabatabaee’s writtings.
خلاصه ماشینی:
به علاوه از آنجا که اين برهان به هيچ مسئلۀ فلسفي به عنوان مبدأ تصديقي نياز نـدارد و اولين مسئلۀ فلسفي است ، مي توان آن را اخصر (کوتاه ترين ) براهين براي اثبات وجود باري تعالي ناميد و از آنجا که از غير واجب (بيگانه ) به واجب استدلال نمي کند، بلکـه از مطلـق واقعيت به ضرورت ازلي همان واقعيت پي برده مي شود، اسد (اسـتوارترين ) اوثـق و امـتن البراهين است (عبوديت ، ١٣٨٦، ج ٢: ١٥٨ - ١٥٩؛ جوادي آملـي ، ١٣٦٨، بخـش اول از ج ششم : ١٨٠؛ جوادي آملي ، ١٣٧٢: ٧٥٠؛ طباطبايي، بي تاالف : ٢٦٨).
جوادي آملـي از زبـان اسـتاد ايـن حديث را ذيل برهان صديقين مطرح مي کند و مي گويد، همان طور کـه بـرادران يوسـف بـا مشاهدة جلال و جمال يوسف ، پي بردند که او يوسف است و با ديدن او، او را شناختند - آنها ابتدا انت را ديدند بعد يوسف را، يعني از انت به يوسف رسيدند و گفتند تو يوسـفي و نه اينکه يوسف تويي- همان طور نيز انسان از مشاهدة جمـال و جـلال اصـل واقعيـت ، بـه ضرورت همان واقعيت پي مـي بـرد (جـوادي آملـي ، ١٣٦٨، بخـش اول از ج ششـم : ١٨٣؛ طباطبايي، ١٣٩٣، ج ٢: ١٠٧ - ١٠٩).
حـال اگـر شـخص از مفهوم رها شود و از راه فطرت سلوک کند يا به موقعيت فنا برسد و انحصارا خدا را ببينـد، به وجود اطلاقي باري تعالي يعني ارتفاع هر تعـين مفهـومي و تحديـد مصـداقي از ذات و انحاي هر تميز حتي همين حکم بعينـه (طباطبـايي، ١٤٢٧الـف : ١٩) دسـت يافتـه اسـت و برهان مذکور به معناي واقعي کلمه براي او معنا مي يابـد – بـه ويـژه کـه از ديـدگاه علامـه طباطبايي، علم حصولي به علم حضوري بازمي گردد-.