خلاصه ماشینی:
"جز از نیروی آدمی در توان موجودی هست؟ در جایی که«سراندیب»عظیم-عظیمتر کوه کوهها نیز برخود ایستادن و بر جای ماندن را میتواند امید ببندد،ایستادن و بر پای خود مقاومت کردن،تنها از کسی میتواند برآید که خدایش چنان آفریده باشد،که تنها و نزدیکتر موجودی باشد بدان هستی هستی آفرین،آن«معنا و مفهوم»و«قدرت» و«دانستن»و«توانستن»و در یک کلمه،آن «مطلق»،«الله»،و آن«مخاطب»،آن خدایوارهای که خدایش به هیأت خویش،به صورت خویش-اگر میشد و میتوانست در قالبی جا بگیرد و هیأت و صورتی بیابد- آفریده شد چنان کسی جز من که میتوانست باشد؟منی که خاک وجودم را با باران اندوهی چهل روزه و بارش شادیی یک ساعته،سرشته است و خود،جان یافته در رنجم تعریف کرده است و«ظلوم»و «جهول»م خوانده است-و اینهمه یعنی عشق،یعنی عاشق یعنی ویرانگر خویش و سازندهء مفهومی از انسان که فراتر از «سراندیب»و بالا بلندتر از من آن روزگاران است روزگارانی که تازه بر سراندیب فرو افتاده بودم و چنان بلند بودم که سر از افلاک میگذراندم و اگر پا بر سنگ غربت داشتم،سرم در محفل فرشتگان بود و عطر منتشر«او»را استشمام میکردم،چنان که اگر آن دوران را«فصل صغری»بخوانم و این «فصل را،فصل کامل و کبری»پربیراه نگفتهام که این«فصل»و«جداافتادگی» چنان وسیع و عمیق و«هزارتو»ست که نهایت و روشنای گنگ و کور سوی امید پایانش،از افقهای ناپیدای هفت آسمان و تمامی ستارگان نیز میگذرد و در نگاه پندار نیز نمینشیند: آری من-آدم-با رهاکردن خویش در دریای بیساحل ابهام،با چشم دوختن به کورهء همیشه گدازان خورشیدترین خورشیدها."