چکیده:
این مقاله میکوشد به یکی از مباحثِ چالشبرانگیز در معرفتشناسی یا علمشناسی، یعنی رابطۀ «علایق انسانی» با «معرفت» بهویژه «معرفت علمی» بپردازد و الگویی قابلدفاع از نسبتِ میان این دو مقوله ارائه دهد. در این راستا، نخست سه سنخ الگوی پیشنهادی دربارۀ این رابطه طرح و نقد میشوند: «رابطۀ استعلاییِ» علایق با معرفت (هابرماس)، «رابطۀ برسازندۀ» یکسویۀ علایق با معرفت علمی (برنامۀ قوی) و «رابطۀ برساختۀ دوسویۀ» علایق ـ معرفت (نظریۀ شبکهعامل). سپس در ادامه تلاش میشود الگوی جدیدی از پیوندِ علایق انسانی و معرفتِ علمی در یک چارچوبِ «تصمیمگرایانه» ارائه گردد که معتقدیم هم در برابرِ نقدهای پیشگفته مصون است و هم به شکلِ واقعگرایانهتری موقعیتهای بالفعلِ تصمیمگیریِ علمی و نقشِ علایق در آنرا توضیح میدهد. در این نظریه، بهاختصار علایق و منافعِ انسانی همواره نقشی برسازنده در معرفت دارند (در برابر اسطورۀ «دانشمند بیعلاقه»)، ولی برخلافِ هر سه الگوی مورد نقد، آنها را بهعنوان «بُردارهای تصمیمِ» امکانی که عضوِ خانوادهای بزرگتر از ارزشها هستند تصویر میکند که در برهمکنشِ با یکدیگر به انتخابهای علمی شکل میدهند.
خلاصه ماشینی:
دربارۀ نقد نخست به نظریۀ علایق، نکته این است که «مسئلهآمیزی» رابطۀ علایق با معرفت امری است که از همان آغاز مورد توجه خود برنامهقویها بوده است؛ برای نمونه بهزعم بارنز (Barnes, 1977: 36) این قضیه بیشتر یک مسئلۀ فنی ـ عملی برای جامعهشناس است که با بهرهگیری از روشهای استاندارد جامعهشناسی همچون «همدلی» وبری میتوان بر آن فائق آمد یا به اعتقاد بلور (Bloor, 1999: 99-100) علایق درواقع چیزهای همیشه ثابت و لایتغیری نیستند و گروههای اجتماعی اهداف و منافع صریحی ندارند، بلکه خود این امر میان کنشگران بحث میشود که زمینهساز پژوهشهای تجربی است یا اینکه علایق ضرورتا درعمل با تأمل کنشگران بر آنها، گزینشیا تفسیرشان عمل نمیکنند (Bloor, 1991: p172-173)، بلکه برخی از آنها بیشتر تنها «علت» این امر واقع میگردند که کنشگران به نحوی خاص فکر و عمل کنند، ولی نکتۀ مهمتر این است که چنین معضلی که در قالب عدمتعین و ابهامآمیزی رابطۀ یادشده مطرح میشود و در انگارۀ پویای نظریۀ شبکهعامل نیز حفظ میگردد، نمیتواند بهطورکلی نظریۀ علایق و نقش برسازندۀ علایق را از صحنه بیرون کند؛ زیرا چهبسا بتوان با ارائۀ طرحی معقول هم از این ایده دفاع کرد که علایق در کنار دیگر عوامل دیگر، در واقع امر «میتوانند» بهطورمستقیم در تکوین یا تغییر معرفت علمی نقش داشته باشند و هیچ «مانع معرفتشناختیـمفهومی» بر این نحوه مساهمت وجود ندارد و هم با بازتعریف نقش علایق، فضایی برای رابطۀ سیال و تفسیری میان علایق و معرفت باز کرد؛ چون همانقدر که لزومی ندارد علایق به صورت یک دسته عوامل نقشی ثابت ایفا کنند، درحقیقت لزومی هم ندارد که خود علایق بهمثابه یک هویت ایستا یا غیرتفسیری بار تبیین را تنها به دوش بکشند؛ برای مثال، در یک زمینۀ علمی «شهرتطلبی»، یک دانشمند بهعنوان یک علقه یا منفعت میتواند بهعنوان یک عامل قطعی در روند یک علم تأثیرگذار باشد و در یک زمینۀ علمی دیگر، همین ویژگی میتواند متاثر از سطح دانش دانشمند تغییر کند و تفسیر خاصی بپذیرد.