خلاصه ماشینی:
"سرم به شانه بانوی مهربان نسیم به سوی دامنه دوردست میرفتیم به زیر چادر ابر چراغ باران، در کوچه باغ جان، روشن در آستان سحر فضای دهکده، همرنگ نیمه شب، تاری ندیده بودم ابری بدان گر انباری هزار خیمه، به هم پرده پیوسته به چار سوی افق ره به روشنی بسته نبود روزنی از طاق آسمان روشن سحر، ولیکن، فرهادورا میکوشید ز بیستون سیاهی برون کشد خورشید!
شکافت سینه کوه، درید چادر ابر دمید چهره مهر افق، طلائی، تاج سپیده گلناری شد از شکستن شب، چهره جهان روشن.
من و نسیم به سوی سپیده میرفتیم پرندگان سحرخوان، سرود میخواندند جوانهها نفس نرم روشنایی را درود میگفتند به روی دامنهها، جایجای، تا لب رود زمین ز پرتو گلهای ارغوان روشن.
من از لطافت صبح من از طراوت نور من از نوازش آن مهربان، چنان سرمست که گاه، در همه آفاق میگشودم بال که مست بر همه افلاک میفشانم دست چو بوی صبح، همه روزن روان روشن نسیم را گفتم: -«اگر حقیقیت خورشید را حجابی هست همیشه در پس هرابر، آفتابی هست."