خلاصه ماشینی:
"شما این اصطلاح را بهندرت خواهید شنید و بهندرت میتوانید به کار برید.
اما کار من تنها این بود که سمت راست و چپ اسمم گل بکشم.
این کار را دیگر با علاقه انجام میدادم، ضمنا موهای جلو پیشانیام را میکندم و شکلک درمیآوردم.
-مگر من به زیگبرت چه کار کرده بودم؟ همهاش لجم را درمیآورد، سربهسرم میگذاشت و وقتی مرا میدید، لپهایش را پر از باد میکرد.
زیگبرت یکی از آنها بود.
او که حالا روی تپهای در نزدیکی شهر سینهکس افتاده بود، جزو ابواب جمعی افسری به حساب میآمد که در جنگ جهانی اول هم شرکت کرده بود.
وقتی در سنگر کنار زیگبرت نشستم، گفت:«میدانی، من اشتباه کردم، تو دختر سر به هوائی نیستی، بیشتر به پسر بچهها میمانی.
»و افسری که در جنگ جهانی اول شرکت کرده بود، گفت:«دختر دیوانه، تو دیگر نمیتوانی برگردی.
»از جایش بلند شد و درحالیکه سرش را کنار سنگر گذاشته بود، به جاده نگاه کرد."