خلاصه ماشینی:
"اینک آن سروده از سیاوش مطهری از مجموعهء«در این شرابسالی»: گرگ وقتی صدای پای قراول ها چشم ترا ز خواب تهی میکرد و خشم را-چنان سگ هاری-به سوی تو رم میداد بر بسترت-پتوی نظامی- در خویش مینشستی و میگفتی -«همسنگرم چرا؟ همسایهام،رفیقم،همباورم چرا؟» وقتی صدای ساعت دیواری خواب از نگاه گرم تو میدزدید و آن چشمهای میشی خشم آلود میکوفت سر به سینهء بیداری -بیزاری- بر بسترت،پتوی پر از اساس، در خویش مینشستی و میگفتی -«اما مگر به راستی و مردی پیمانمان دروغ و دریغی داشت؟ سوگندمان مگرنه مکر بود و ز مرگ و خون و عشق سخن میگفت؟ از خصم غیر کینه نمیخواهم اما چرا همسنگرم،برادر همراهم؟» اما دوباره خواب ترا میبرد از کوچههای سرد دل آزاری از دخمههای و حشت و بیزاری تا دامن طلوع پر از یاقوت تا سرزمین انسان تا لطف گاهواره و تابوت اما دوباره خواب ترا میخواند با لای لای ساعت دیواری..."