خلاصه ماشینی:
"از چشمان به خشم آلودهاش برقی درخشید و غمان دل پژمردهاش را آشکار ساخت، اربابان ستمگر از خجلت سر به زیر انداختند و برده رنگ پریده سخنش را آغاز کرد: «زنجیرها را دوباره بیاورید!
دستان چروکیدهام سنگینی آنها را بیهوده تحمل کردند، کلمه آزادی را شما بر زبان میآورید، و گوشهای من یارای شنودش را ندارند، صحیح است و صحیح است چه روزان و شبان آه برمیکشیدم و نفسهایم به شماره میافتاد، زانوانم را خم میکردم، به خاطر آزادی و زندگانی در آب و هوای آفتابی.
«وقتی جوان بودم امیدهای فراوان داشتم، امیدها چشمهسارهای شادمانی بودند، بردگی از نیروی امیدهایم کاسته است، امیدها که به آنها دل بسته بودم، و سرودها که آرزوی شنودشان را داشتم، چشمانم که پرتوهای آرزومند و آفتابی داشتند، چراغ تیره عمرم را به خاموشی کشیدهاند.
چکاچک زنجیرها نیروی برتر دارند، رؤیاهای تازه و خندان برایم آفریدهاند، رؤیاهای دوستداشتنی، رؤیاهای زودگذر، بیش از آنکه میباید میگفتید آزادم، روزهایی پیشم آوردهاند که مینشستم، با چشمان تیره دریای سرکش را نظاره میکردم، و در آن خورشیدها را شماره میکردم."