خلاصه ماشینی:
"زن توی پیراهن بلندآبی،از همیشه جوانتر به نظر میرسید،گرچه تازگیهادو طرف صورتش دوشیار عمیق تیره،از کنار بینی تا دوگوشۀ دهان با حالتی نیمدایره،قوس زده بود.
برگهای تازه و باران خوردۀ توت را با حوصلۀمادرانهای روی کرمهای داخل جعبه چید و فکر کرد:«با چه ولعی میخورند!چه به زندگی چسبیدهاند!»ولبخندی از سر ملاطفت تمام صورتش را پوشاند.
انگار صورتش برای مدتیبا همان حالت خنده،فلج میشد،اما حالا،خندههایش کمرنگ و بیروح بود.
»بعد مثل اینکه چیزی به یادش آمدهباشد،نگاهش را از اسمان گرفت و دوخت به رختخوابکنار اتاق،و به مرد که مثل بچهای روی آن آرام خوابیدهبود.
» حالا مرد بیدار شده بود و خیره،بیرون را نگاهمیکرد.
زن با دلسوزی شوهرش را برانداز کرد و دنبالۀحرفش را مثل وقتی که برای کسی درددل میکرد،بلندبلند از سر گرفت:«به خدا راست میگویم.
آن روز که دریا تو را از من گرفت راستی آن روزهم باران میبارید.
و دستهایش را گرفت جلو چشمهای مرد وبا بغضگفت:«ببین،ببین،انگشتهام کج شده.
بعد از ظهر مرد مثل هر روز که تا مه زیاد میشد،نفسش به تلواسه میافتاد،بنا کرد سرفه کردن.
راستیکه زندگی چه سخت بود!گریهاش گرفت و توی گریه،خندید.
آن روز هم باران میبارید!آن روزهم دل من گرفته بود!تو که رفتی،خانه داشت مرامیخورد.
چه انتظار طولانی و بدی بود!چه سخت گذشت مرد!ماندم و گریه کردم.
اغلب این طور بود وقتی دلش میگرفت،خواب و بیداریشیکی میشد آن وقت توی هر دو وقت،گریه تنها تسکینبود.
مرد ساکت بود و خندۀمرموزی صورتش را روشن میکرد.
مدتهای مدید،انگار داشت با پارچهای سفید استکانی راخشک میکرد!نگاهش نقطهای نامعلوم را خیره شده بود."