خلاصه ماشینی:
"خانم جان از کیسه مخمل آبی رنگی که در زیرپیراهن ژرسه،با قیطانی طلایی،به گردن آویخته،چنداسکناس رنگین بیرون میکشد و به مردان کار میدهد.
زبیده غرولند میکند:-چرا از خودشان کسی نیامد؟ خانم جان از پلههای حاشیه حیاط که طبقه اولساختمان را به دوم پیوند میزند،بالا میرود.
زبیده به تلخی نگاه میکند و به سردی عقب میرود:هیهات!آمدهاند که جای خانم کوچک را بروبند و راه را برای آمدن خانم تازه باز کنند.
دلنواز چنان تند بر میگردد وبیرون میدود که خانم جان هنوز از صدا زدنش ناامیدنشده است.
*** مروارید و جواهر در حالی که آخرین تکههای جهیزیه عروس را،در اطاقی که بوی عطر یاس دارد،میچینند اززبیده خانم میخواهند که بیرون رود تا آنها بتوانند در راچفت کنند.
خانم جان و دلنواز کنار حوض آب ایستادهاند و بهماهیهای سرخ و سیاه نان میدهند.
*** دلنواز در مطبخی که از دود دم سیاه است ایستادهو خیره به زبیده خانم که در تقلای جا به جایی ظرفهایشسته شدهاست.
دلنواز پا از مطبخ بیرون میگذارد و با قدمهایی تند وسبک،از در چوبی بین دو حیاط میگذرد و در تاریکیپس در فرو میرود.
دلنواز زیر نگاه سنگین خانم کوچک تاب نمیآورد.
چهار زانومیشود و رو به قبله صورت مادر میکند-باز هم که دردمیکشی؟ خانم جان نگاهی از سر احتیاط به دلنواز میاندازد،موهای سیاه افشان و پله پله است و حجم کوچک بدن درزیر لحاف اطلس گلدار مچاله.
خانم جان کنار بستر دلنواز نشسته است.
خانم جان درمانده به شب نگاه میکند که پشت پنجره نشسته است.
باز آن سوی تپه را نشانش میدهد:-برو خانم کوچک از تپه به زیر میرود."