خلاصه ماشینی:
"پشتش را به یکی از چوبهای کنار چادر تکیه داد و پاهاش را طاقباز دراز کرد.
رو کرد به چهار کارگر-که در مقابلش رو به زمین زانو زده بودند-و گفت: -من زن کاک مرادم!...
کاک حیدر تکانی به یال و کوپال درشت خود داد و بلند شد.
کاک حیدر سه جوان را از چادر بیرون برد و دور خود جمع کرد.
دست توی یقهی خود کرد و کیسه کرباسی خاکی رنگی را بیرون کشید.
چند اسکناس لوله شده از آن بیرون آورد و توی دست یکی از جوانها گذاشت و گفت: -روغن و تخممرغ و نان میخری و تندی برمیگردی.
کاک حیدر کیسه را توی یقهاش رها کرد.
جوان دیگر را کنار کشید و آهسته گفت: -میری چادر کاک حنیف،همون که تو ساختمون نیمهساز اون بالا نگهبانه.
سرش را به گوش کارگرهای جوان نزدیک کرد و آهسته گفت: -نکنه از دهن کسی بپره که کاک مراد اعدام شده!بعد آرومآروم،یه جوری حالیش میکنیم..."