خلاصه ماشینی:
برده بودم،نامت را از یاد برده بودم،خودت را از یاد برده بودم.
میدانم که چنین وضعی برخورنده است،ولی واقعیت امر همین است.
آخر مگر خودت نمیگفتی که من دیوانهام؟پس این بیعقلی را بر من ببخش که دختری چون تو را از یاد بردهام.
من هم به سهم خود محکوم شدهام به اینکه نتوانم تا آخر عمر دوباره فراموشت کنم.
تو مهربان و صمیمی بودی،به خاطر همین است که میگویم:چه حالا و چه آینده،هر طور که آن موقع بودی،درست همانطور باقی بمان.
اگر هم دوباره پیشآمد که مرا در خیابان ببینی،باز هم به نام صدایم کن.
اینبار خاموش نخواهم ماند.
اینبار هزار سخن شیرین در گوشت خواهم گفت.
اما پیش از هر چیز،از دختری که منتظرم بود خواهم پرسید: «تو کیستی؟» صدایت را نمیشنوند احمد جواهریان صدایت را نمیشنوند.
نه اینکه گوش شنوایی نداشته باشند.
نه اینکه صدای تو ضعیف باشد.
صدای آنها بلند است.
فکر نکن به تو توجه ندارند.
حرف زدنت،به هرحال،نوبت سخن گفتنشان را به عقب میاندازد.
فکر نکن از صحبتهایت چیزی سر در نمیآورند،از سخن گفتن بیشتر لذت میبرند.
فکر نکن شاید آنچه را میگویی میدانستهاند،دانستههایشان را مهمتر از نادانستههایی میدانند که تو برایشان میگویی.
حرفهای تو شاید حرف تازهای باشد،اما آنها هم یک دنیا حرف برای گفتن دارند.
نه اینکه اهمیت صحبتهایت را درک نکنند،بلکه درست به این علت که آن حرفها ممکن است چیزی را تغییر دهد.
نه اینکه به تو باور ندارند یا تو را آدم شایستهای نمیشناسند،بلکه به این دلیل که به مخاطبت توجه نداری،غرق در افکار خودت هستی،از پیچیدگی ارتباط بیخبری، به نگاهشان نمیاندیشی...