خلاصه ماشینی:
"شده روزیم هر روز از تغاری وثاقم هر شبی در کنج غاری گهی چون گرگ در ویرانه خفته گهی چون آهوان صحرا گرفته ز روبه بازی خود روزگاری دوانیدم جنون در هر دیاری نبود از غایت غفلت مرا هوش ندانستم که هست این خواب خرگوش مدتی در سرگردانی چنانکه دانی بسر بردم اگرچه دولت صحبت پیر مرا همچو بخت جوان میکرد اما چون آفتاب جهانتاب از برج عادت باوج سعادت نقل کرده بود در هیچ محل واقعهء من حل نشد با خود گفتم بدین صفت گشتن تخم غفلت کشتن و دعوی چنین کردن نشان ترک کردن است اگر خواهی از آن او باشی باید کحه سر بزانو باشی تو را گفتهاند قدم بر دنیا و آخرت نه نگفتهاند بار هردو بر خرت نه.
هر چه در پیشم آمد از کموبیش شد دل روشنم زبان اندیش گفتم مگرا این پریشانی فراهم آید یا این ناتوانی را مرهمی بود بهر جنبنده و آرمیده که میرسیدم حکایت بخت رمیده خود میگفتم و از آغاز و انجام و نشیب و فراز این را سئوال میکردم نخست بنقطه خاک رسیدم دفتری دیدم بسیار کار ازو در حساب شهری یافتم اندک مایه معمور ازو."