چکیده:
موضوع سقوط دولتها از زمانهای قدیم مورد توجه متفکران علم اجتماع، فیلسوفان، تاریخنگاران و علمای علم سیاست قرار داشته است. این گروهها معتقدند بر جریان تاریخ در خصوص انحطاط دولتها قوانینی حاکم است. تحقیق بنیادی موجود بر مبنای نظریه انحطاط ابنخلدون و با بهرهگیری از روش کیفی ـ تبیینی در پی آن است که به این سوال پاسخ دهد که سلسله صفویه به چه دلایلی سقوط کرد؟ فرضیه این پژوهش آن است که زوال عصبیت در کنار تجمل طلبی و فساد دولتمردان؛ اصلیترین عوامل سقوط سلسله صفویه بودهاند. نگارندگان این پژوهش ضمن بهرهگیری از مفاهیم ابنخلدونی بهعنوان چارچوب نظری تحلیل عوامل سقوط سلسله صفویه، در تلاش هستند تا اندیشه او را از قالب خشک نظریهپردازی صرف خارج نموده و با واقعیتهای عینی و شرایط سیاسی یک حکومت تطبیق دهند تا توانایی انطباق نظریه ابنخلدون با واقعیات دولتی که در پهنه مکانی و زمانی متفاوتی با دوره حیات او قرار داشته سنجیده شود.
The issue of the collapse of states has long been considered by thinkers in the social sciences, philosophers, historians, and political scientists. These groups believe that there are laws governing the decline of governments throughout history. Based on the theory of degeneration of Ibn Khaldun and using the qualitative-explanatory method, the existing research seeks to answer the question of why the Safavid dynasty fell. It is hypothesized that the decline of nationalism along with loving luxury life and corruption of government officials were the main causes of the fall of the Safavid dynasty. The authors of this study, while using Ibn Khaldun's concepts as a theoretical framework for analyzing the causes of the fall of the Safavid dynasty, are trying to take his thought out of the dry form of mere theorizing and apply it to the objective realities and political conditions of a government to measure the ability of Ibn Khaldun's theory to conform to the realities of the state that existed in a different spatial and temporal period than his lifetime.
خلاصه ماشینی:
نگارندگان اين پژوهش ضمن بهرهگيري از مفاهيم ابنخلدوني بهعنوان چارچوب نظري تحليل عوامل سقوط سلسله صفويه، در تلاش هستند تا انديشه او را از قالب خشک نظريهپردازي صرف خارج نموده و با واقعيتهاي عيني و شرايط سياسي يک حکومت تطبيق دهند تا توانايي انطباق نظريه ابنخلدون با واقعيات دولتي که در پهنه مکاني و زماني متفاوتي با دوره حيات او قرار داشته سنجيده شود.
ابنخلدون در اين خصوص معتقد است که: طبيعت کشورداري اقتضا ميکند که دولت به سوي خودکامگي گرايد و تا هنگامي که بزرگي و سيادت و پيروزي رخ نداده است، همه صاحبان عصبيت در راه آن ميکوشند، همتهاي آنان در غلبه بر بيگانه و دفاع از مرز و بوم خويش به منزله يگانه راهنماي ايشان در سربلندي و نيروي حمايت آنان خواهد بود و هدف و مقصد همه آنان عزت و ارجمندي ميباشد، چنانکه مرگ را در بنيان نهادن کاخ بزرگواري بر ايشان گوارا خواهد ساخت و جانسپاري را بر تباهي آن ترجيح خواهند داد ليکن هرگاه پيروزي رخ داد و سپس يکي از آنان فرمانرواي مطلق گرديد، عصبيتي را که به کمک آن به قدرت رسيده است، سرکوب ميسازد؛ درنتيجه آنها به سمت زبوني حرکت کرده و نيرومندي و غلبه خود را از دست ميدهند.
در زمان پادشاهي شاه اسماعيل دوم و سلطان محمد خدابنده که ادامه دوره ورود استبداد در بدنه دولت بود نيز روند کنار زدن عصبيت دنبال شد و روند جايگزيني ايرانيها بهجاي قزلباشها سرعت بيشتري به خود گرفت و گسست ميان عنصر ترک و ايراني در اين دوره بيشتر شد.