خلاصه ماشینی:
"محمود بهروزی بقیه از شماره قبل از افسانههای کهن شرقی امیرزاده با توکل بخدا طرف دیگر ریسمان را محکم در دست فشرد و پای خود را در آن استوار کرد.
با طمانینه و دقت خود را بالا کشید تا بشاخه درخت رسید و بدستاویز شاخهها تا بالای دیوار فرو رفت.
شهری دید باشکوه که از غایت نزهت و صفا طعنه به بهشت برین میزند.
پریرویانی چند دسته بدسته در حالیکه دایر وار؟؟ بدور میچرخند بپایکوبی و دستافشانی مشغولند اینجا و آنجا و در هر نقطه آثاری دید که شادی و خوشی از آنها موج میزند.
نزدیک بود پای ثباتش لنگ شود و دل بتعلق ساکنان آن دیار فرحبخش بسپارد و فارغ البال د رآن مکان دلکنن توطن گزیند و از دنیا و مافیها بیخبر در آرامش آنجا دل بسپارد که ناگاه فرشتهای بر او ظاهر شد و آئینهای بدست امیرزاده داد و پی کار خود رفت."