خلاصه ماشینی:
"زن از اول صبح که پسرش خانه را ترک کرده بود، دلشوره داشت.
نخستین روزی بود که پسرک سر کار میرفت.
مرگ از گرسنگی پیشرویش بود.
پسری که پدرش در جنگ کشته شده و از خود چند دهان باقی گذاشته بود.
و یک دنیای دیوانه که احاطهاش کرده بود.
یک جامعهی وحشی و بیرحم که دو جنگ متوالی به یک دیو بدلش کرده بود که همه چیز را فرو میبلعید.
خیلی سراغ کار رفته بود.
برای اینکه خیلی زود میفهمید تن سفید و باطراوتش بیشتر طالب دارد تا تلاش و عرق پیشانیاش.
هر انتخابی که میکرد سخت بود، اما او در نهایت به آیندهی پسرش خیانت کرد.
ساعتهایی همراه با بیم و نگرانی که حتا دقیقهها و ثانیههایش را احساس کرده بود.
پسر کوچکش را بغل کرد و به طرف کارگاه آهنگری راه افتاد.
هدفش رسیدن به کارگاه آهنگری بود، پیش از آنکه اتفاق بدی برای پسرش بیافتد..."