خلاصه ماشینی:
"مادر، من کجا بودم اونوقت که کمک میخواستی؟من کجا بودم؟» عبدی، لاغراندام و بلندقد با چهرهای برافروخته، موهای ژولیده، ریش بلند و چشمهای خونگرفته، گریهکنان آمد بالای سنگ.
مزدک با چشمان درشت، نگاه آرزومند و امیدوار، ابروهای هلالی و لبهای برجستهی گلبهی، ماتو مبهوت در چارچوب قاب نشسته بود و از پشت شیشه ما را نگاه میکرد.
برای مهشید نوشته بود:«میگویند شیشه احساس ندارد.
اما وقتی بر روی شیشهی بخار گرفته نوشتم دوستت دارم شیشه هم آرامآرام گریست».
شیشهی قاب عکس مزدک از نفس جمعیت بخار گرفته بود.
*** پاک و منزه، انگار جنینی در زهدان تاریک مادر از پشت شیشهی قاب نگاه میکند:«چرا تاریکی ته گور فرق میکند با تاریکی زهدان؟چرا تاریکی زل فرق میکند با تاریکی ابد؟ تو بگو مادر، تو بگو پدر.
مادر!به شکرانهی این تولد باز هم آن موهای بلند و سیاهت را روی سر جمع کن و با آن گیرهی نقرهای زینتش ده."