چکیده:
نوشتۀ حاضر به بررسی و تحلیل نظام اندیشۀ اشو در حوزۀ انسانشناسی میپردازد. وی معتقد است که انسانها دارای دو ساحت مادی و مجردند که در بین این دو، اصالت با روح انسان است. چنانکه از سخنان او به دست میآید، وی نگاه مثبتی به ذات انسان دارد و معتقد است که انسان باید با اختیار خود گوهر درونش را متجلی کند؛ هرچند این امر سبب نمیشود که انسان هدف و مرکز خلقت باشد. گفتار اشو در باب هدف و معنای زندگی انسان دچار ابهام و تضاد است؛ زیرا دو رویکرد در بیان اشو وجود دارد: در برخی سخنان، وجود هدف و معنا برای زندگی انسانی نفی میشود و در بعضی دیگر، هدفهایی چون روشنضمیری، خودآگاهی، بیذهنی و لافکری و... برای زندگی بیان میشود که در سایۀ زندگی مطابق با طبیعت معنا پیدا میکنند.
The present study examines and analyzes Osho’s thoughts anthropology. He
believes that man has two realms: material and non-material and man’s spiritualty
has originality. It can be inferred from his words that he has a positive view about
human nature and believes that man should voluntarily uncover the gem within
him, although this cannot be reason for considering man as the goal and center of
creation. Osho’s discourse on the purpose and meaning of human life is
ambiguous and contradictory because two approaches are recognized in his
explanation. Sometimes, he observes that human life neither has purpose nor
meaning, and sometimes he talk about in enlightenment, self-awareness, mindless
and intellectual, etc. and considering them annoy the objectives of living, which
become meaningful in the shadow of the life which accords with nature.
خلاصه ماشینی:
براي اينکه پاسخ اين پرسش مهم فهميده شود، بايد به اين پرسشها پاسخ داد: انسان از کجا آمده است؟ سرانجام او چه خواهد شد و به کجا خواهد رفت؟ و هدف از زندگي او چيست؟ از آنجا که اشو در برخي سخنانش زندگي را يک راز و معما ميداند، ميتوان به دست آورد که او پاسخي براي اين پرسشهاي اساسي ندارد و خود وي نيز اذعان ميکند که «زندگي يک معماست و يافتن توضيحي معقول در خصوص آنچه که برايت اتفاق ميافتد و چرا اتفاق ميافتد، هميشه ممکن نيست.
اشو بعد از قبول وجود گوهري ناب در درون انسان - که توجه به آن سبب ميشود افراد سرانجام به روشنضميري و آگاهي برسند - معتقد است که انسانها به رغم داشتن چنين ويژگيهايي، هدف از خلقت نيستند و نبايد به دليل خودخواهي انسانها، آنها را هدف تکامل هستي به شمار آورد و نبايد به اين فکر دامن زده شود که دنيا براي انسان آفريده شده است: از شير و يا از فيل بپرس، آنان بايد فکر کنند که هدف هستي هستند.
حال سؤال اين است که اگر گذران زندگي، خود معناي زندگي است و ما صرفاً بايد به گذشت زندگي و طبيعي بودن آن قائل شويم، چه معنا دارد که بخواهيم با هوشياري و تفکر روي تک تک اعمال و افعالمان دقت داشته باشيم؟ اگر در عباراتي همچون عبارت بالا و موارد مشابه، افراد بايد اجازه دهند که زندگي خودبهخود انجام شود، چرا در عبارات ديگري عکس اين سخنان زده شده است و از مريدان درخواست ميشود که براي رسيدن به نحوة صحيح زندگي کردن، نبايد هيچ عملي را ناآگاهانه و بدون تفکر و تأمل انتخاب کنند؟ (همان، چ، ص120) هر چند در همين زمينه باز اشو صراحت خلاف سخن قبل را دارد که در آن زندگي را يک شعر، رقص و جشني برميشمارد که بايد در آنها مشارکت و همراهي نمود، بدون اينکه نيازي به فکر و تدبر باشد (همان چ، ص167؛ همو، 1382ب، ص 128).