خلاصه ماشینی:
"گروهی ملوان نیمهمست، شاد و شنگول از کشتی پیاده شدند و به جنگل کنارهی دریا پا گذاشتند تا آتش برافروزند.
آنچه با آمدن سپیدهدمان دیدند چنین بود: از تنهی درخت بریده شده و از کندهی آن، خون تراوش کرده بود و چالههای کوچکی را درست کرده بود، پیچکهای از هم گسیخته شده، همچون ماران، در هر گوشهای افتاده بودند و وول میخوردند.
جنگل اشو در ساموآ، با درختانی که جان داشتند، روح داشتند و خون در بافتهای اندامشان میدوید...
جایی که هرچیزی جان دارد، هرچیزی بهرهمند از مارشی یا احساسی ژرف و نیرومند است، تبر برمیداریم و گمان میکنیم شیرهای بیرنگ و بیحال، بیرون میزند و میبینیم خونی سرخ و گرم میجوشد و بیرون میآید...
نه!آدم نباید همچون یک سرخوش بیخیال که به جنگلی ناشناخته و خوشایند پا میگذارد، باید با مارشی و احساسی از ارجمندی و اشو خواندن به جنگل فرنامش زندگی رازگونم پای بگذارد..."