خلاصه ماشینی:
"ایستاده بود و با چشمان مهربان پدرانهاش نگاه میکرد و عزیز بود، درست به گرمی دستان بزرگوارش با آن کلاه پشمینه و شانهای که میرفت تا بخمد.
مرد ایستاده بود تنها و استوار و آن خندههایی که به گریه میرسید و اشکهای عزیز ناماندگارش که کاسهی چشمانش را تحمل نمیکرد و باور نیک مردمیاش که از پس خرابههای حزبی و بوروکراتیک دولتی سر برمیآورد تا همچنان بیرق بماند.
مرد ایستاده بود و ما مدام برای مردگانمان ویژهنامه صادر میکردیم و او تنها بود.
و ما چقدر قدر نشناسیم نگاه کنید آقایان!مرد دیگر حتا توانای قلم برداشتن ندارد.
چند نفر شما با«اصول مقدماتی فلسفه»چپ زدید.
چند نفر شما با«جنگ شکر در کوبا» لباس سبز زیتونی به تن کردید.
چند نفر شما در سوگ کودکان«ویتنام، میهن باز یافته» گریستند.
سکوتیان!جهانگیر افکاری زنده است باور کنید.
من یک ایرانیم اما میخواهم برای زندگان بنویسم و جهانگیز افکاری زنده است، زندهتر از تمامی شما."